بمناسبت سنگسار دخترک 17 ساله "دعا"
با درد و داغی از یک جنایت!
پای می کوبیدند نه آنکه رقص جو و گندم هر ساله را آغازیده باشند! نه!
پای می کوبیدند. نه آنکه دست در دست به نوای دهل و سورنای پیر ده، رقص خرمن برپا داشته بوده باشند! نه!
عرق ریزان تو گویی تندر وار می خروشیدند. از دهانشان نفیر نفرت و انتقام، هوای پاک و زلال ده را می آلود

خشم آگین پای می کوبیدند. نه آنکه بخواهند خر پشته سنگلاخی هموار کنند یا که بخواهند باریکه راهی از برای گذر صاف! نه!

چنان دیوانه وار پای می کوبیدند که گویی آتش اهریمنانه ای تمامی جانشان را در خود گرفته بود و بی قرار و دیوانه وار، جان خویش می کوفتند.


پرنده ای نبود در اسمان آن همه خشم بپروازد. تنها آهن پروازانی، هر از گاهی،نگاههای دمکراسی پایانه، می باراندند به همدستانی که برای خرافه و جهالت این پایکوبان سر و دست می شکستند.


خورشید گرمی تن نوازش نبود. سر آن نداشت که هستی بزاید تو گویی آتش فشان سترونیست برجان کوردلانی پایکوب که آنگونه به نفیر اهریمنانه نعره می کشیدند. خورشید آتش بود در هیبت چهره های تفته ز سنت دیرینه ای که انسان بر پایداریش هماره مصلوب شد.


پای کوبانشان چنان بود که تکرار جنایت هر روزه شان رنگ می باخت و انفجار خونبار دمکراسیٍ از آن سوی آبها گوش نمی خراشید و ویرانی نسلهای خون و جنایت تو گویی فراموش شده است.

بهار در دلی کوچک می طپید. شوق یک آغوش مهر مادرانه،ناباورانه در داغ بئ گناهی خویش له له می زد.

پای می کوبیدند. خشم آگین. پای می کوبیدند اهریمنانه. پای می کوبیدند، می کوبیدند می کوبیند کوردلانه، لجبازانه،

وای

وای

وای اگر که اینهمه خشم و انتقام بر آنانی بود که بایسته شان!

نه!

نبود!

و دریغ که نبود اینگونه!

پای می کوبیدند

بر نازک نازانه عاشقی که تنهاجرمش

جنسیت او بود

او

دختر بود

دختر

او

دخترکم دعا بود

نازانه

دلبرانه

عاشق

وای

ننگتان باد

بر پایکوبی اهریمنانتان!

که انسان به زنده بودنش شرمگین است از شمایان!




اشک امانم نمی دهد!

گیل آوایی