چند شعر از آرش Ùرزام صÙت
ن يك اتاق نيست ولي مي توان در آن
آسوده دست برد به يك جام شوكران
....
دل بماند، از تو Øتي ذهن مغشوشم پر است
بار عشقت سخت سنگين است و من دوشم پر است
عشق زهري تلخ و تکراري است در جانم که من
هرچه از اين جام زهرآلود مي نوشم پر است
مرگ چون معشوقي از اول مرا در برگرÙت
زندگي هر وقت آمد ديد آغوشم پراست
ماه با دريا سخن مي گويد و من روز و شب
چون صد٠از قيل و قال موجها گوشم پر است
قصه پايان ياÙت، دÙتر بسته شد، پروانه رÙت...
صورتش از اشک اما-شمع خاموشم- پراست
---------------------------------
مثل مسير قصّه ي يك رود ممتدي
اين قصّه واقعي است تو شخصيت بدي
من آدمم گناه برايم طبيعي است
اما تو بي دليل به نقشت مقيدي
ظاهر شدي به نقش پرنده به نقش باد
طوري كه با وجود Ù‚Ùس نيز پر زدي
اصلاً تو نقش نيستي و متن قصه اي
يك متن گريه دار كه چندين مجلدي
ك٠مي زدند خيل تماشاچيان هنوز
وقتي بدون من به روي صØنه آمدي
بستند پرده را، بله ! بازي تمام شد
بيهوده بين ماندن Ùˆ رÙتن مرددي
بي تو ادامه مي دهم اين نقش كهنه را
آري براي من تو شروعي مجددي
«بود و نبود من به كسي برنمي خورد
من اØتمال Ùˆ شايدم اما تو بايدي»
دارم به خانه مي رسم اين آخرين دَرَست
گيرم تو چند پنجره آنسوي مقصدي
اين قصه واقعي است به Ùكر توام هنوز
هر چند هيچ وقت سراغم نيامدي
-------------------------
اين يك اتاق نيست ولي مي توان در آن
آسوده دست برد به يك جام شوكران
ديگر كسي به چشمه ي من سر نمي زند
بايد اجازه داد كه درياي بيكران
در چشمهاي منتظرم جذر و مد كند
با موجهاي ابري بال كبوتران
¨
Øالا منم كه بي جهت از چشمهاي تو
اÙتاده ام دوباره به چاه برادران
پيراهنم تو را به اتاقم مي آورد
ديگر خلاص مي شوم از دست ديگران
اما «اتاق Ù‡Ùت» براي تو ديدني است
وقتي كه هم اتاقي من مي شوي در آن
گريه نكن به خواب پريشان من بيا!
اين شانه ي كسي است كه جز تو كسي بر آن . . .
آسوده دست برد به يك جام شوكران
....
دل بماند، از تو Øتي ذهن مغشوشم پر است
بار عشقت سخت سنگين است و من دوشم پر است
عشق زهري تلخ و تکراري است در جانم که من
هرچه از اين جام زهرآلود مي نوشم پر است
مرگ چون معشوقي از اول مرا در برگرÙت
زندگي هر وقت آمد ديد آغوشم پراست
ماه با دريا سخن مي گويد و من روز و شب
چون صد٠از قيل و قال موجها گوشم پر است
قصه پايان ياÙت، دÙتر بسته شد، پروانه رÙت...
صورتش از اشک اما-شمع خاموشم- پراست
---------------------------------
مثل مسير قصّه ي يك رود ممتدي
اين قصّه واقعي است تو شخصيت بدي
من آدمم گناه برايم طبيعي است
اما تو بي دليل به نقشت مقيدي
ظاهر شدي به نقش پرنده به نقش باد
طوري كه با وجود Ù‚Ùس نيز پر زدي
اصلاً تو نقش نيستي و متن قصه اي
يك متن گريه دار كه چندين مجلدي
ك٠مي زدند خيل تماشاچيان هنوز
وقتي بدون من به روي صØنه آمدي
بستند پرده را، بله ! بازي تمام شد
بيهوده بين ماندن Ùˆ رÙتن مرددي
بي تو ادامه مي دهم اين نقش كهنه را
آري براي من تو شروعي مجددي
«بود و نبود من به كسي برنمي خورد
من اØتمال Ùˆ شايدم اما تو بايدي»
دارم به خانه مي رسم اين آخرين دَرَست
گيرم تو چند پنجره آنسوي مقصدي
اين قصه واقعي است به Ùكر توام هنوز
هر چند هيچ وقت سراغم نيامدي
-------------------------
اين يك اتاق نيست ولي مي توان در آن
آسوده دست برد به يك جام شوكران
ديگر كسي به چشمه ي من سر نمي زند
بايد اجازه داد كه درياي بيكران
در چشمهاي منتظرم جذر و مد كند
با موجهاي ابري بال كبوتران
¨
Øالا منم كه بي جهت از چشمهاي تو
اÙتاده ام دوباره به چاه برادران
پيراهنم تو را به اتاقم مي آورد
ديگر خلاص مي شوم از دست ديگران
اما «اتاق Ù‡Ùت» براي تو ديدني است
وقتي كه هم اتاقي من مي شوي در آن
گريه نكن به خواب پريشان من بيا!
اين شانه ي كسي است كه جز تو كسي بر آن . . .