چه خوب که دیگر زنانه نیست ...!!!

درگفت و شنودی کوتاه با

پگاه احمدی


پویا عزیزی

۱- می خواهم بحث را نه از خود شعر بل که از موقعیت ها شروع کنم . می دانیم که به هر حال طی دوره های مختلف اجتماعی و به طبع تاثیر آن ها بر محیط روشنفکری و هم چنین برخورد جوامع با ایده های جدید فلسفی و هنری ، تاثیراتی هم بر ادبیات آن جوامع وارد می شود که شعر به عنوان تاثیر پذیر ترین شان در راس این پدیده است . شما این تاثیرات را در دوره های مختلف کار شاعری تان چگونه دیده و تجربه کرده اید ؟ این برخوردها و تاثیرها تا چه حد بر آثار شما اعمال اثر کرده است ؟

این موقعیت هایی که از آن صحبت می کنید و این تاثیرات ِ به زعم ِ من ، مخربّی که مبانی ِ نظری ِ نو یا به قول شما ایده های جدید ِ فلسفی بر بکارت ِ شعرِ امروز وارد کرده و آن را از آن حالت الهامی – رها ، به یک چیز ِ مکانیزه ی کاربُردی ، مونتاژی ، تکنیکال ) در معنی ِ منفی اش ) تبدیل کرده است ، دیگر نه دغدغه ی ِ من است و نه دغدغه ی شعر ِ من.

مثل همین عبارت " محیط ِ روشنفکری" که شما به کار برده اید و ماهیتا مرا بیشتربه یاد پنجشنبه بازار می اندازد. پیش ترها ، اینجا و آنجا ، خیلی به این مسائل پرداخته شده است هم از جانب من و هم دیگران و هرچقدر که بیشتربه این بحث ها پرداخته ایم ، گمان می کنم به همان نسبت از شعر ِ ناب ، فاصله گرفته ایم. چون آن آزادی و رهایشی را که درسرایش ِ طبیعی هست ، مقیّد کرده ایم . آزادی ، وقتی آغاز می شود که درک کنید شمای نوعی ، فکر کننده نیستید.همین که تماشاگر ِ فکرکننده شوید ، سطح بالاتری از آگاهی فعّال می شود. بعد متوجه می شوید که در ورای فکر، گستره ی عظیمی از شعور وجود دارد که فکر فقط بخش کوچکی از آن است.متوجه می شوید که تمامی چیزهای واقعا مهم ، واقعا مهم نیستند .مهم ، فقط در ذهن اتفاق می افتد. در یک لحظه اتفاق می افتد درست مثل شعر. بعد ، هر شکل ِ ثانوی ای که به آن بدهید ، دیگر حقیقی نیست ، باکره نیست. ایده ، یعنی مرگ شعر! شعر یعنی خواب ، وقتی بیدارش می کنید دیگر شعر نیست . وقتی حماقتش را از دست می دهد و باشعور می شود ، خیلی دردناک است . مولانای مثنوی ، شاعر نیست ، مولانای غزلیات ِ شمس ، شاعر است ! حافظی که پای علوم بلاغی ، تمثیل ، کنایات و تزئین را به شعر باز می کند به اعتقاد من شاعر نیست ، حافظ ِ " خُمار ِ صد شبه دارم شرابخانه کجاست" یا " ندای عشق ِ تو دیشب در اندرون دادند / فضای سینه ی حافظ ، هنوز پر ز صداست " این حافظ ! شاعر است ! اکتساب ، کار شعر را خراب می کند . جبرِ شعر که به قول شیخ احمد غزّالی ، هیچ کسب را در آن راه نیست ، شاعر را در بی راهی راه می بَرَد وَ این همان کوری نسبت به متن است . می بینید فقط اسم ها عوض شده است و تعاریف ، آبشخور ِ مشترک هزارساله ای دارند . هجویری می گوید : " ... غیبت از خود حضور به حق آمد و حضور به حق غیبت از خود ، چنانکه هرکه از خود غایب به حق حاضر و هرکه به حق حاضر از خود غایب . " خُب این همان صناعت ورزی ست . عنصر تکرار دارد و تولید ابهام می کند . بازی ِ با کلمات است . در غالب ِ متون ِ عرفانی ِ گذشته ی ما این ها دیده می شود . بعد همین ها در شعر رویایی ، الهی ، بهرام اردبیلی ، فیروز ناجی و ... بازتولید می شود ، در عین حال می کوشد تا با شعر ِ غرب هم بیامیزد و چیزی تولید می شود به اسم شعر حجم . اما پرویز اسلامپور، می رهد وَ پرویز اسلامپور، شاعراست . رویایی ، شاعر- صانع است . سازنده ی متفکرِ شعر است . غرض از این حرف ها این است که بدانیم این تاثیرات همیشه وجود داشته است . اما شعر ناب ، خودش را با تمام ِ وجود ، به درون شما پرتاب می کند . اصلا در تخم ِ چشم آدم فرو می رود ، حتی در شکل صوری ِ نثر .براهنی ِ نویسنده ، در "آزاده خانم " شاعر است . وقتی می گوید " ... از شانه هایت در باد پرتقال ها می افتند . افتادن همیشه خواب است. کشتی من از لب هایت در زیرزمین ِ جهان فرو می رود ... کمک کن پسرم را پیدا کنم. در وجودم گم شده ، نه در جنگ. قبرستانی را که منم بکن پسرم را پیدا کن. موهایت را به اندازه ی پسرم کوتاه کن. مرا پیدا کن. من ِ پسرم را پیدا کن... پسرم درونم خوابیده. بیرونش بیار ) . "آزاده خانم – ص ۱۷۰-(۱۷۱این ، شعراست.

شاملو، که فردوسی ِ معاصر ِ ماست ، خیلی جاها که ستیهندگی ِ زبانی اش را رها می کند ، ناب ترین فرازهای شعری را می آفریند . اما یک جاهایی زورچپانی ِ واژه ها به شعر و ملاحظات ِ مربوط به اقتضائات ِ زمانی ، در شعرِ شاملو واقعا بد است.

" خداوندان شما به سی زیف بی دادگر خواهند بخشید / من پرومته ی نامُرادم " وَ سطرهایی از این دست ، واقعا بد است. هم به خاطر ِ خودآگاهی اش بد است هم به خاطر ساختگی بودنش بد است و هم به خاطر وابستگی اش به یک دانستگی که از جوهر ِ شعر نیست. از جوهر اطلاع رسانی و گزارش دهی ست. اما " انسان که کهنه رند خدائیست" از جوهر ِ شعر است. فروغ ، واقعا داشت به ناب ترین الهامات شاعرانه می رسید. به یک فضای عجیب و غریب آخرالزمانی ، پیشگویانه ، بکر . این در شعر ِ سهراب هم به شدت وجود داشت. اتفاقا در آن دسته از شعرهای سهراب که کمتر شنیده ایم. در نامه ها و نثرهایش ، خیلی بیشتر. به هرحال ، شعر، یک تربیت نشدگی می خواهد. وقتی از تمام ِ تجربه هایش اشباع شد. از تمام ِ لاسیدن هایش با ذهن و زبان ، رها شد آنوقت اگر بتواند به اندیشه ی خودش پایان دهد و وِل بشود زیر ِ آفتاب ، شاهکار خودش را خلق خواهد کرد. و اما درباره ی شعرهای خودم واقعا ترجیح می دهم سکوت کنم. حس می کنم یک چیزهایی تازه دارد در من اتفاق می افتد نمی دانم شعراست یا نه ؟

راستش خیلی هم برایم مهم نیست. فقط می دانم به هیچ قیمتی نباید زور بزنم .

_ خانم احمدی عزیز ! شما از شعرسرایش طبیعی حرف می زنید و از شعر ناب به معنای حتمی ِ خودش اما شما هم از دید روشنفکرانه وآسیب شناسانه ِ این قضیه به آن نگاه می کنید، از دیدگاهی اکتساب مند . واکتساب همان علمی گری ست که شما در گویه های تان به آن دست می یازید و در پس پشت گویه، پشتوانه اش کرده اید ، البته خود من هم یا شما در این مثال ها که آورده اید تاحدودی موافقم و از هیچ دید خاصی نمی خواهم وارد شوم ، بل که می خواهم عدم قطعیت این بحث را پیش بکشم . برای من هنوز این ها کمی جای بحث دارند _ شعر یعنی خواب ، وقتی بیدارش می کنید دیگر شعر نیست_ چرا؟ مگر آدمی وقتی خواب است دچار تفکر نیست . قوای تفکرش فعال نیست و مگر این گونه نیست که وقتی بیدار می شود به یاد دارد آن چه را در خواب دیده و حتا آن چه در خواب می بیند همه بر اساس تفکرات فعال اوست و حتا در اتفاقات در خواب فکر انسان دارای قدرت تصمیم گیری است ؟ یک آزاد بلامانع نیست . واصولن پیرو این جمله ی ِ شما که _آزادی ، وقتی آغاز می شود که درک کنید شمای نوعی ، فکر کننده نیستید.همین که تماشاگر ِ فکرکننده شوید ، سطح بالاتری از آگاهی فعّال می شود _ اگر باشیم ، کمی که دقت کنیم می بینیم همان آزادی چگونه شناخته می شود ؟ مگر نه با همان تفکر است که قابل شناسایی ست؟

ببینید من اصولا با این نوع پرسش و پاسخ ها مشکل دارم چون هرچقدر که بخواهید قابل ادامه دادن است . این درحالی ست که من قصد مجاب کردن هیچ پرس شگری را ندارم . من صرفا نظرتجربی خودم را مطرح می کنم . اصلا نمی خواهم وارد این بحث شوم که فرضا به چه اعتبار شما اکتساب را معادل علمی گری می دانید یا مواردی نظیر این .

درمورد خواب ، اتفاقا به نکته ی خوبی اشاره کردید . در خواب اصلا تفکر ِ آگاهانه ای صورت نمی گیرد . خواب ، بستر ِ فعالیت ِ ناخودآگاه است . در خواب ، شما نمی اندیشید . ناخودآگاه ِ شما در بستری ناشناخته ، فعّال می شود . رویا ، اقلیمی یکسره ناشناخته است . این با اندیشیدن ِ آگاهانه و قصد کردن ِ اندیشه خیلی تفاوت دارد . تماشای فکر یعنی سرسپردن به همان اقلیم ناشناخته. نوعی شهود شاید . به هرحال همان حالت الهامی ست .

آن آزادی ای که اشاره کرده اید هم با تفکر شناخته نمی شود بلکه ادراک می شود ، حس می شود . ( تا از این طوفان ِ بیداری و هوش / وارهیدی این ضمیر چشم و گوش ) .

همان اندرون مگس را تماشا کردن به قول ریتسوس .

این شهود ، حتی آن دانستگی و تفکری را هم که مورد نظر شما ست ، خود به خود جاری می کند . اما از یک مجرای ناخودآگاه .

۲- من معتقدم که کار گروهی از شاعران و نویسنده گان که در گیر این بدعت ها و نو آوری های تازه شده اند جدا از مولفه های جمعی که در کار همه است در خیلی زمینه ها شبیه به هم است و حتا گاه گاه مرتب همدیگر را تکرار کرده اند. هر چند که این تاثیر پذیری های از هم شان در کار گروهی اجتناب ناپذیر بوده است . نظر شما را در این باره می خواهم و این که می توان این را تاثیر پذیری محیطی نامید ؟ از دید آسیب شناسی به این موضوع نگاه کنید .

وجود تشابه ها و تواردهای شعری آن هم در مقطعی از زمان که یک دفعه جریانی نوظهور در حیطه ی مضمون ، زبان ، ساختار و فرم ِ نوشتاراتفاق می افتد ، چیز عجیبی نیست . این مسئله در آغاز دهه ی هفتاد اتفاق افتاد .

همه هیجان زده بودند و یک سری خلاقیت های متفاوت و شگردهای جدیدی داشت در شعر بوجود می آمد که طبیعتن برای همه ی شاعران کم و بیش ، جذاب بود . این شعرهای جدید از طریق جلسه های شعرخوانی ، نشریه های ادبی ، صفحات ادبی روزنامه ها که سابق بر این خیلی فعال بودند ، به نوعی با هم وارد گفت وگو می شدند ، امکانات جدید و فضاهای ذهنی ِ جدیدی را در هم می یافتند و طبیعتا از هم متاثر می شدند. خیلی جاها ، شعرها با هم به نوعی مشابهت و هم فضایی می رسیدند. البته به تدریج ، خطوط ممیزه ، پررنگ تر شد و بعد دست کم چند اثر انگشت ِ مشخص در شعر این نسل قابل شناسایی شد. اما می دانید من وقتی که نشستم و با دقت شعر این پنجاه سال ِ اخیر را مرور کردم چقدر سطرهای مشابه ، شگردهای مشابه ، زبان های مشابه دیدم. شاید روزی فیش های مربوط به این قضیه را کتاب کنم تا ببینیم که خیلی هم اتفاق مهمی نیفتاده است. یک سیبی ست که همین طور قل می خورَد و هربار روی یک سرش می ایستد و بعد ، دوباره قل می خورَد وَ آن قدر قشنگ گول مان می زند که هردفعه فکر می کنیم هنوز یک طرفش هست که کامل ندیده ایم. در واقع ، ما نه چیزی را به دست آورده ایم نه چیزی را از دست داده ایم .

_ خوب باز هم فکر می کنم که که این مساله ای طبیعی ست که مادر طول عمر کمی که از شعر تازه مان (۸۰سال ) داریم طبیعتن تجربه های خیلی متفاوت هم نمی توانسته ایم که داشته باشیم و همه وهمه نه از جایگاهی تازه بل از دیدی تازه در آمده ایم . و این اجتناب ناپذیر بوده است .

۳- شعرایران بعد از دهه ی شصت وارد مرحله ی جدیدی شد که طی آن بسیاری از مولفه های جدید جایگزین مولفه های سنگیده ی قدیمی شد و ژانر جدیدی از ادبیات را پدید آورد.این پیدایش تغییر ماهیت ژانر باید از طریق برخورد و یا تاثیر گذاری فرهنگ های جدیدی باشد که در مقابل فرهنگ های قدیم تر صورت گرفته اند و یا شاید هردو با هم آمیخته اند و ثمره اش تغییر بیان ها بوده است. پیدایش لحن های تازه وارد به شعر و در اصل گرایش به تفاوت در اکثر کارهای مطرح شده می بینیم . این پدیده ی فرهنگی متفاوت را چگونه تعریف و سنخ شناسی می کنید .

هیچ چیز ، سنگ شده نیست . ما مرتب داریم از گذشته ، حال و آینده تغذیه می کنیم . آیا می شود به شعر ِ " کانکریت " ِ طاهره ی صفارزاده " در کتاب " طنین در دلتا " با آن آوانگاردیسم ِ افراطی اش گفت سنگ شده ؟ خُب این مربوط به دهه ی پنجاه بوده است . یا می شود به شعرهای ریاضی ِ " منشی زاده " گفت سنگ شده ؟ هوشنگ ایرانی آیا آنقدر فهمیده شده است که سنگ شده باشد ؟ چیزی به اسم زبان کوچه و بازار ، زبان ِ لُمپنی ، زبان ِ گفتار ، زبان ِ ترانه ، به طور جدی اولین بار در شعر شاملو طرح شده است ، نمونه های آن هم به وفور موجود است . هنوز خیلی از کارهای احمدرضا احمدی در " طرح " یا " روزنامه ی شیشه ای " مرا متعجب می کند .

اما شعر اساسا یکجا بند نمی شود. یک جا که بمانَد ، می خشکد . پس چاره ای جز راه افتادن و تغییر ندارد .

طبیعی ست که دگرگونی های فرهنگی – اجتماعی موثرند.این بدیهی ست . اما ،مسئله بر سر این است که شعر ، مدام دنبال ِ آن چیزی است که گفته نشده . چیز ِ گفته شده که

دیگر به درد نمی خورَد . خب گفته شده دیگر ! نه فخری دارد نه وجدی نه حالی ! شاعر، معمولا جاه طلب است ! یعنی یک جاه طلبی ِ معصومانه ای دارد که انگار دلش می خواهد در شعرش شق القمر کند و همه را به یک جای جدیدی ببرد و آنجا را به آن ها نشان بدهد . بعد بگوید ببینید! این" آن جای دیگر ِ" من است که هیچ کس قبلا شما را به این جا نبرده. این جاه طلبی به اعتقاد من خیلی وقت ها آن باکرگی را از شعر می گیرد. این سعی درایجاد تفاوت و تغییر به هر قیمتی ، گاهی پدر ِ شعر را درمی آورد. وَ اگر قصد کرده هم صورت بگیرد که دیگر باید فاتحه ی شعر را خواند. این همان بلایی ست که در کتاب " کادِنس" بر سر من آمد .

منظور من از سنگیده ، سنگ شده نیست بلکه آزموده است یا همان وزن شده که فکر میکنم این اختلال برداشت کمی بحث را منحرف کرده است و اما با این بخش دوم صحبت هاتان تا حدود میانه ای موافقم .

دوست عزیز ، شما وقتی به راحتی می توانید بگویید آزموده یا وزن شده چرا از واژه ی نامانوس سنگیده استفاده می کنید . من محض احتیاط به دهخدا هم مراجعه کردم ولی به چنین واژه ای برنخوردم . به هرحال فایده اش این بود که با واژه ی " سنگ ِ یَده " آشنا شدم که در بدن حیوانات تولید می شود .

( اشک را موی کشان تا سر مژگان آورد / کار سنگ ِ یده از ناله ی نی می آید ) – صائب

منظور من از سنگیده (سنجیده) است که فکر می کنم . در آغاز باید همان سنگیده بوده باشد که بعد به سنجیده تبدیل شده ، باری اگر چنین هم نباشد باز برای خودش جایگاهی دارد و به نظر من استفاده از آن حتا نیاز به فرهنگ دهخدا هم ندارد . بگذریم!

۴- از آن جا که من می خواهم به شدت و دقت به این گونه تاثیرات و ماهیت این ژانرها بپردازم و حتا باهم ازدر آسیب شناسی وارد این بحث شویم. کارکرد اجتماعی این نوع متفاوت را چگونه می بینید . آیا گرایش به این تفاوت در جامعه هم دیده می شود یا نه ؟



من واقعا دیگر، تفاوتی در چیزی نمی بینم. همه چیز شبیه هم شده است. اصلن فرم زندگی های ما هم کمابیش شبیه هم است. همه توی یک گودال ریخته ایم و اندیشیدن به تفاوت های فردی در شرایط ِ فلاکت بار این تنگنای اجتماعی- فرهنگی ِ مشترک ، خیلی ساده انگارانه است. راستش را بخواهید مدتی ست که خود ِ شعر و ضرورت ِ شعرهم در چنین شرایطی برایم خیلی مضحک به نظر می رسد . وَ اما درمورد جامعه ، تا جایی که من با آن سرو کار دارم ، خیلی درگیرتر از این حرف هاست. به کارکرد ِ اجتماعی ِ " مترو" و " افزایش ِ حقوق ِ تقاعد" اگر بپردازد ، خیلی هنر کرده است. سعی کردم محترمانه ترین مسائل را عنوان کنم البته !

۵- نقش حکومت و قدرت ها و برخوردهای شان با این نوع جدید را چگونه تجربه کردید . هرچند که این روزها اکثر دوستان مولف و شاعر از رو به رشد بودن سانسورها می گویند .آیا سانسورها هم بر این نوع تاثیر گذار بوده اند . یعنی بازتاب شان را در روند رشد این نوع می خواهم بدانم. شما به بهبود شرایط امید دارید ؟

امید داشتن ، همواره کمترین کاری است که می توانیم انجام بدهیم. بله طبیعتا امیدوارم شرایط بهتری ایجاد شود. امیدوارم مجبور نباشم پیشاپیش به انگیزه ی مجوز گرفتن ِ اثرم ، خودم ، احساسم و باورهایم را سانسور کنم .این سانسور درونی به مراتب بدتر است . امیدوارم همه بتوانیم با امنیت ِ خاطر، قلم بزنیم .

۶- البته به شعر شما از دیدگاه خود شما هم می پردازیم. ازشما تا به حال کتاب های روی سل پایانی ، کادنس و کتابی هم به ترجمه از سیلویا پلات اگر اشتباه نکنم منتشر شده ( آنهایی که من دیده ام ) و هم چنین تحشیه بر دیوار خانگی را هم از طریق اینترنت ای بوک کرده اید. تفاوت ها و تاثیراتشان را از دهان خود شما می خواهیم بشنویم. بازتاب ها چگونه بود ؟

خُب این کتاب ها چاپ شده و مثل هر کتاب دیگری ، در هر مقطعی از زمان ، بازتاب های متفاوتی داشته است. با یک مشت نقد و نظر ِ مثبت و منفی ، مکتوب و غیر مکتوب. چاپ شده و چاپ نشده. راستش واقعا برایم مهم نیست. تعداد زیادی از این نقدها را گم کرده ام. تعدادی از آن ها در کاغذهای روزنامه ها و مجلات ، زرد شده است و تا دست بزنی ، پوک می شود وَ می ریزد. تعدادی از مثبت ترین آن ها را دوستان ِ سابق بر این ، بنا به ملاحظاتی خواهش کردند به چاپ سپرده نشود. گاهی هم به جای نقد ، نامه های مهرآمیز! به دستم می رسد که باز جای شکرش باقی ست !

در کل ، نقد خیلی پویا و سالمی داریم !!! از این که بگذریم ، در " تحشیه بر دیوار خانگی " من به دریافت های تازه و بالغ تری رسیدم نه لزوما از شعر ، بلکه از همه چیز. یک زمانی در زندگی اتفاق می افتد که دیگر آن نوع سانتی مانتالیزم ، آن نوع رُمانتیسیزم ِ دخترانه ای که مثلا در " روی سُل ِ پایانی " بود ، دیگر واقعا جواب نمی دهد. یعنی اصلا با زندگی امروز من دیگر جور نیست . اصلا دیگر دغدغه ی من نمی تواند باشد. کم کم شما متوجه می شوی که با یک تاریخ ، با یک زیربنای فرهنگی گردن کلفت ، طرف هستی . همه ی بارش را روی دوش ات حس می کنی. دختر، مادر، خواهر، صیغه ، نشمه و زنش هستی. من در دوره ای که " تحشیه " را می سرودم ، به شدت با این متون درگیر بودم. تا می توانستم می خواندم و می بلعیدم. این ها بعد تبدیل شد به کتاب " این روزهایم گلوست" و واقعا حس می کردم که این تاریخ ِ نرینه ی قلدر دارد گلویم را فشار می دهد. داشتم خفه می شدم. انگار اصلا هوا نبود. خب ، این ها در شعر آدم ، خون ِ خودش را به جا می گذارد " لاله زار" ، " از بازار ِ بین الحرمین " ، " شمس العماره" و ... با آن فضای اسطوره ای ، با همه ی بی رحمی ِ قهوه خانه ای و زورخانه ای اش ، ریخت توی شعر من. من به این شعرهای بعد از" تحشیه" البته اعتقاد ِ بیشتری دارم چون یک جوری از یک فضای ذهنی ِ فیلتر شده و آرام تری می آید که دیگر نمی خواهد اطلاعاتش را شتابزده به شعر ، حقنه کند .

"تحشیه" گمان می کنم به نوعی درگیر ِ همان مشکلات شعر ِ شاملوست. شعرهای اخیرترم را خیلی دوست دارم مثل " بیات تُرک" که اخیرا در سایت " قابیل" چاپ شد .

۷- در باره تحشیه بر دیوار خانگی به شخصه معتقدم که ضمن حکایت تاریخی خودخواسته و روایت چند خطی و حتا صداهای مختلفی که از پرسوناژ ها ساطع می شود و کار را به پیش می برد ، دیگر از ان شور و هیجان پگاه احمدی به خصوص در روی سل پایانی و حتا کادنس کم تر خبر و اثری می بینیم و بیش تر چهره ی غیر اکتیو و شاید حتا تا حدودی منفعلانه ای است . از این بحث می خواهم یک تعمیم کلی بدهم و آن به گمانم انفعال ادبیات و خیلی به خصوص تر شعر در بین زنانی ست که مدتی و در دوره ای متوالی خوب کار کرده اند . مثلا " پس از مجموعه ی (برای ادامه ی این ماجرای پلیسی...) در کار رزا جمالی هم این را حس کرده ام در همان یکی دوکار تازه ای که بعد از آن مجموعه ارائه داده و من دیگر از او کاری ندیده ام. در کار گراناز موسوی ، آذر کیانی ، ری را عباسی ، نازنین نظام شهیدی ، رویا تفتی وحتا چند نفر دیگر می شود روی این دست گذاشت . البته اگر انفعال را نه کناره گیری بل که از دست رفتن شور و هیجان گذشته در شعر بدانیم. این مثلا " در شعر مرد ها هم اتفاق می افتد اما در سطح بسیار کمتری، مثلا " فقط گریبان گیر مهرداد فلاح و شاید کنار نشستن چند نفر دیگر می شود. اما مثلا " در خواجات ، شمس آقاجانی و بقیه هنوز ادامه پیدا می کند . البته بیش تر می خواهم دلیل شما را برای ریشه یابی این عوامل بدانم .

در مورد " تحشیه " ، توضیحات لازم را در پاسخ قبلی دادم . در مورد بقیه هم چه خوب می شد مرا از اظهار نظر معاف می کردید . فکر می کنم اجازه بدهیم هرکس کار خودش را بکند و آرزو کنیم همه خوب کار کنند. اظهار نظر ما درباره ی شعر هم ( اعم از خوب و بد ) جز این که طبق معمول ، حرف و حدیث تویش دربیاید ، دردی از شعر دوا نمی کند .

خوب ! نه ! بازهم شما از کانال های انحرافی ِ مخصوص تان برای در رفتن از پاسخ ها استفاده می کنید و من هرچه ترفند و چانه می زنم باز هم انگار حرف شنیدن از زبان شما کار خیلی سختی است . نمی خواهیم درباره ی کسی حرف بزنیم . من اگر نام می برم به خاطر ضرورت القاء مطلب است شما می توانید به این موضوع کلی و بدون بردن نام نگاه کنید و به قول خودتان جوری که تویش حرف و حدیث کم ترباشد .

به قول یکی از شعرها " فردا توضیح می دهم " !

بله ، فردا همیشه وقتی ست که باید توضیح داد.

۸- من دربیش تر شعرهای شما با شخصیتی روبه رو می شوم که از هر زاویه ای با نوعی از مولفه ها ی تراژیک ، اسطوره ای ، اسطوره شکنانه ، هنجار شکنانه ، حسی و عاطفی و با فرهنگی کاملا" مدرن برخورد می کنم که جالب است برای من و در کمتر شاعری من تمام این مولفه را باهم توانسته ام جمع ببینم. تازه همراه با یک شخصیت پیش بینی نشده ، و آن هم ذهنیتی که چندان هم زنانه نیست اما خاص است. شما محیط ، ارتباطات ، و عوامل ذاتی و اکتسابی را در این میانه تا چه اندازه موثر می دانید و اصلن با این چیز ها موافقید .

چه خوب که دیگر چندان زنانه نیست! زمان ، پوست آدم را کلفت می کند. محیط ، بی شک مهم است . عوامل ذاتی و اکتسابی هم همین طور. مثلا به یک خنگی هِی بدهید بخواند ، چه پس خواهد داد ؟ بنده هم اگر در محیط ِ تربیتی ِ دیگری رشد کرده بودم ، شاید حالا مصاحبه ای در کار نبود.

شعر تازه از پگاه احمدی

فالش


گيتارباس هاي جمهوري مي زنند
اُرگ هاي رولَند هم مي زنند
تو هم بزن !
ال . جي ،
سوني ،
جي . وي . سي
مي زنند ...

صدا كه كيفم را مي زند
هوا كه مي قاپد
گلو كه مي پيچد
به آن عمارت ِ چند اشكوبه كه سر ِ " صفي علي شاه " است
هوا كه ارزان است
صدا كه فال اش را گرفته ام
بزن ، تو هم محكم بزن !

صدا گلويم را مي اندازد توي گلوي جي . وي . سي ، بپر !
اِل . جي ، بپر!
از پيراهن هاي ارتشي بپّر!
ازتوپخانه بپر
وَ از بهارستان بپر !
وَ از تمام ِ چاقوها كه توي كيف ِ من اند ...
از آن عمارت ِ چند اشكوبه كه سرِ " صفي عليشاه " است
اما بزن !
صداي مان دارد گُم مي شود ، بزن !
وَ دامني كه هِي از دوچرخه مي افتاد .

هوا كجاي زمين ايستاد ؟
كه تا مديترانه خوابيديم
تا حوض ِ خيس خوابيديم
تا جي . وي . سي ، فيليپس ، خوابيديم
گيتارباس هاي جمهوري زدند
آوازهامان را
كه كركري مي خواند

ماه ، زير ِ پُل ِ هوايي
راه
آن سر ِ ديوار
يك ، دو ، سه ، بپر !
كه من كمي به جاي قيچي ، قمه
قهرمان بازي دربياورم
وَ عكسم را
پُشت ِ لحاف ِ خودم بچسبانم .

گيتارهاي باس هاي جمهوري مي زنند
اُرگ هاي رولَند هم مي زنند
ال .جي
سوني
هوا كه مي قاپد
صدا كه كيفم را مي زند
بزن !
تا جمهوري بزن !
تا كافه نادري بزن !
بزن ! تا بهارستان !
تا ناامني ِ بيابان ، آسمان
وَ دامني كه هِي از دوچرخه مي افتاد .