یقین که
اینهمه دلتنگی نمیتواند
فقط
مال همین عصر باشد


معشوقه ی خواجه ای بوده ام

روزگاری
در بلخ
یا قونیه
ویا تمام دلخوشی
تاجری
در ونیز .
سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید
در بزم پادشاهان جوان
و یا
تمام رویای یک سرباز رومی
در چکاچک شمشیر های جنگ
به گمانم
بازرگانی
از همه ی بندر ها و
خلیج ها
بار اندازها
عبورم داده در سینه اش زمانی
به گمانم
چوپانی
برای همه ی بره های معصومش
در دره های دور
یادم را نی زده روزی
شک دارم
که مرا تنها تو زاده باشی مادر
معشوق مرا روزی
راهزنان به غارت برده اند
معشوق مرا
روزی
دریایی درخود غرق کرده است
معشوق مرا
روزی
چکاچک شمشیر ها ... با آخرین
مکتوب عاشقانه ی من در جیبش .
.
.
.
بی گمان یک بار سر زا رفته ام
بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است
بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام
بی گمان یکبار در زمین لرزه ای ...
یقین که
اینهمه دلتنگی نمیتواند
فقط
مال همین عصر باشد