در آغوش خاکستری ات
گمم کن
هوس ققنوس شدن کرده‌ام


سیاوش‌خوانی به روایتِ سودابه


تابستانِ تب‌داری است

آفتابِ هذیان‌گرفته

چینِ پیراهنم را دستمالی می‌کند

و جورابم بالا می‌آورد

تمام راه‌های بی‌نقشه‌ای را که نرفتیم

تا به اینجا رسیدیم

که دلم باد می‌خواهد

که کاش

در آن بارانیِ راه‌راه مانده بودم ...

حالا مانده‌ام

که شمایل سودابه را

از کدام پیراهن آویزان کنم

اینجا که شاهزاده‌های حیز

هی قسم می‌خورند

والطین

والزیتون

و تور ...

که پیراهنِ عروسیِ من

از تمام باران‌ها

راه‌راه‌تر بود ...

اینها

همه شاهدند

دیوانة رنگ پریده‌ای

که از راه می‌ترسید

آنقدر بیراهه دویده

که از نا افتاده

و بوق اسرافیل هم

از خوابِ این گورِ بن‌بست

بیدارش نمی‌کند!




جمعه

لیوان‌ها لب‌پَر شده‌اند

و هیچ آبِ نطلبیده‌ای

دیگر مراد نیست...

... تا بوق سگ

چروک پنجره‌ها را صاف می‌کنم،

این اتاقِ بی‌فرش،

بی‌پرده،

بی پشت و پناه را گز می‌کنم،

خودم را قاب می‌گیرم،

به در و دیوار می‌زنم،

هی اتاق بوی خاکِ گریه کرده می‌گیرد،

از دوباره عقده‌‌هایم را خط می‌زنم،

می‌روم خط بعد،

به خودم زنگ می‌زنم،

قدم می‌زنم،

با خودم،

در چهاردیواری که به هیچ‌جا نمی‌رود،

زیر ساعت‌هایی که از نفس‌افتاده‌اند،

سه رخ می‌ایستم،

در آینه،

به خودم زُل می‌زنم،

به شمعدانی،

که در آفتاب ترک می‌خورد،

سیر نمی‌شود،

...

حسابی جمعه شده‌ام،

...

تشنه نیستم،

که هیچ آب نطلبیده ای

دیگر مراد نیست.



آرزو

در آغوش خاکستری ات

گمم کن

هوس ققنوس شدن کرده‌ام