فریبا شادکهن
برايم اينكه خود را در يك تاريخ تولد و گزاره هايی مشخص و قطعی تعريف كنم وقتی خود نيز سوم شخصی هستم كه كيستی خود را سوال می كنم،بيشتر به نوشتن روی سنگ قبر می ماند.اسفند سال ١٣٥١ در بامدادی تاريك و برفی در قزوين به دنيا آمدم.سهم من به عنوان يك انسان در جامعه ی ايران بهمن بود و آوارش. اينكه تسليم اين آوار شدم يا راهی برای زيستن و تنفس پيدا كردم را هنوز به خوبی نمی توانم پاسخ دهم.اما به خوبی می دانم بخش بزرگی از زيستنم واكنش شد در مقابل كنشهايی كه به عنوان انسان و سپس زن در قالبهای تنگم می ريخت و پنهانم می خواست.

١٥ ساله بودم كه سرايش شعر، لذت قدرتی برای بيان خود و اعتراضهام را به ديگران؛ به من چشاند اما تا سال ٧٢ طول كشيد تا حدودي راه خود را پيدا كند.گاه سر خورده ام ،بسيار از محيطهايی كه شعرم به آنجا برای بيان خويش پناه می برد.گاه كناره گرفته ام و فكر كرده ام تمام شد فريبا،تمام؛ديگر توان گفتنت نيست اما دوباره چيزی مه آلود و نمناك از درونم به بيرون سرازير شده،قد كشيده و دستانم را برای غلت دونفره، حال غمگين يا خروشان به گريستن و رها شدن فرا خوانده .نه عناد با مد دارم و نه عناد با قدمت.انتخابهاي قالب محتوايی كه در شعرهام پيش می روند،چيزی ست كه از درون شكل خود را پيدا می كنند و از آنجايی كه در زندگی روزانه نيز آدم منظمی نيستم فرمهای شعرهام نيز گويا تكه های كج و معوجی هستند كه هم را تكميل می كنند اگر چه از تكرار قوانين مساحتها و فرم های معين تبعيت نمی كنند اما در نهايت اين قطعات به هم پيوسته با همه ی فرازها و فرودها و سير زمانی كه در حال تغييرند يك وجه متغير خود منند.٦ سال در خلاء و تاريكی تنها برای دل خود و لذتی كه می بردم آواز اصيل ايران را نزد دكتر دره ی دادجو و استاد هنگامه ی اخوان پی گرفتم.٤ سال روانشناسی در ديوارهای دانشگاه خواندم و بعد از آن هم هر جا كه نامی از آن بود خواه سمينار يا سخنرانی يا كتاب در حد توانم پی گرفتم.سال دو هزار و دو به سوئد مهاجرت كردم و از آن زمان تا به حال در استكهلم به سر می برم.همسر و مادر شده ام.پيش می روم با همه ی سختی هايی كه در خيابانهای واقعيت ديوار می شوند و سماجت هايی كه به نام زندگی نگاه می كند،پس می زند و يا خسته فرياد می كندشان.خود در اين تاريك و روشن زندگی هنوز نفهميده ام كه كيستم؟چرا بايد باشم؟ و چگونه؟ اما تلاش می كنم كه تفسير كنم خويش را شايد تنها تلاشی باشد كه بين جاودانگی و مرگ تن دهد به يكي؛اينكه به كدام تن داده ام را زمان تعيين می كند.

کبریت


ديگر نمی خواهم برای كسالت لحظه ها به قهوه پناه ببرم
به ياد چشم هايی كه نديده ام،چشم ندوخته ام
ننوشيده ام...
زندانی كيست؟
آنكه ديوارها پوشيده اندش يا آنكه يخها...
سالهاست كه از حافظه ی جهان فراموش شده ام
چهار شماره ای كه هيچ كس نمی داند جز كامپيوترهای كشوری يخ بسته
و كارت های پلاستيكی.
می خواهم ناخن بكشم به پنجره هايی كه نيستند
آينه هايی كه هزار تكه اند
و درهايی كه رو به سردترين يخچالها باز می شوند.
انگشتان يخ بسته ام
می دانند انتهای زيستن چوبهای كبريت چيست
كدام انگشت مرا به ديواره ی زندگيت كشيده ای كه اينگونه آرام می سوزد؟
می خواهم فرياد بزنم:_بس كن!
در وسط همين چهارراه به اعماق زمين برو،محو شو!
شايد آرام گرفتی...

كدام باور؟"


دلم ستاره ای ست مدفون
در زير هزار موج شب
و آسمان درياچه اي كه غواصانش
سنگ ماه را
سنگ خورشيد را
در شكم ماهيان جستجو می كنند
تا در شبی نه چندان دور بياويزند به زنجير گردنهاشان
صبح های صيد شده را

دلم ستاره ای ست مدفون
در زير هزار موج شب
و براي چشم های كوچكم ديگر
شمعی سرمه نخواهد بود
ميان من و آسمان هزارها سال نوری فاصله است.
انگار زمين بيوه زنی ست پير
و آسمان هوسباز
به دنبال زيباترين باكره ها

ای گودالهای تاريك مقدس به من بگوييد در سرزمينی كه خدايش
تنديس بزرگ به ساحل نشسته است
و شن تنها عصارهء او
كدام باور مقدس حجم كوچكم را به بی نهايت پيوند می زند
و كدام دالان
صدای داوود را
كه كتيبه های كوچكی ست بر قاب های پوسيده ی ديوارهای بزرگترين موزه ها
تا نوزادانِ چشم را در آغوش كشد
به گوشهاي منتظرم سوق می دهد؟
می هراسم كه سرگردانيم تابوت روحم شود
و من چون فاحشه ای رگهای وجودم را
به تيغهای ولگرد بسپارم
می هراسم كه در كشاكش يك روز سرد
جنازه ام چين ديگری شود بر چهرهء سالخوردهء زمين
و خدای سنگی ستاره ام را
در ميدان دست های خويش
به دار آويزد
تا برای چشم ها تفسير كند
...راز منور دست های موسی را

.می هراسم

سال ٧٩،تهران