دو شعراز Ùریبا شاد کهن F. Shaad Kohan
برايم اينكه خود را در يك تاريخ تولد Ùˆ گزاره هايی مشخص Ùˆ قطعی تعري٠كنم وقتی خود نيز سوم شخصی هستم كه كيستی خود را سوال Ù…ÛŒ كنم،بيشتر به نوشتن روی سنگ قبر Ù…ÛŒ ماند.اسÙند سال ١٣٥١ در بامدادی تاريك Ùˆ برÙÛŒ در قزوين به دنيا آمدم.سهم من به عنوان يك انسان در جامعه ÛŒ ايران بهمن بود Ùˆ آوارش. اينكه تسليم اين آوار شدم يا راهی برای زيستن Ùˆ تنÙس پيدا كردم را هنوز به خوبی نمی توانم پاسخ دهم.اما به خوبی Ù…ÛŒ دانم بخش بزرگی از زيستنم واكنش شد در مقابل كنشهايی كه به عنوان انسان Ùˆ سپس زن در قالبهای تنگم Ù…ÛŒ ريخت Ùˆ پنهانم Ù…ÛŒ خواست.
١٥ ساله بودم كه سرايش شعر، لذت قدرتی برای بيان خود Ùˆ اعتراضهام را به ديگران؛ به من چشاند اما تا سال ٧٢ طول كشيد تا Øدودي راه خود را پيدا كند.گاه سر خورده ام ،بسيار از Ù…Øيطهايی كه شعرم به آنجا برای بيان خويش پناه Ù…ÛŒ برد.گاه كناره گرÙته ام Ùˆ Ùكر كرده ام تمام شد Ùريبا،تمام؛ديگر توان Ú¯Ùتنت نيست اما دوباره چيزی مه آلود Ùˆ نمناك از درونم به بيرون سرازير شده،قد كشيده Ùˆ دستانم را برای غلت دونÙره، Øال غمگين يا خروشان به گريستن Ùˆ رها شدن Ùرا خوانده .نه عناد با مد دارم Ùˆ نه عناد با قدمت.انتخابهاي قالب Ù…Øتوايی كه در شعرهام پيش Ù…ÛŒ روند،چيزی ست كه از درون شكل خود را پيدا Ù…ÛŒ كنند Ùˆ از آنجايی كه در زندگی روزانه نيز آدم منظمی نيستم Ùرمهای شعرهام نيز گويا تكه های كج Ùˆ معوجی هستند كه هم را تكميل Ù…ÛŒ كنند اگر Ú†Ù‡ از تكرار قوانين مساØتها Ùˆ Ùرم های معين تبعيت نمی كنند اما در نهايت اين قطعات به هم پيوسته با همه ÛŒ Ùرازها Ùˆ Ùرودها Ùˆ سير زمانی كه در Øال تغييرند يك وجه متغير خود منند.Ù¦ سال در خلاء Ùˆ تاريكی تنها برای دل خود Ùˆ لذتی كه Ù…ÛŒ بردم آواز اصيل ايران را نزد دكتر دره ÛŒ دادجو Ùˆ استاد هنگامه ÛŒ اخوان Ù¾ÛŒ گرÙتم.Ù¤ سال روانشناسی در ديوارهای دانشگاه خواندم Ùˆ بعد از آن هم هر جا كه نامی از آن بود خواه سمينار يا سخنرانی يا كتاب در Øد توانم Ù¾ÛŒ گرÙتم.سال دو هزار Ùˆ دو به سوئد مهاجرت كردم Ùˆ از آن زمان تا به Øال در استكهلم به سر Ù…ÛŒ برم.همسر Ùˆ مادر شده ام.پيش Ù…ÛŒ روم با همه ÛŒ سختی هايی كه در خيابانهای واقعيت ديوار Ù…ÛŒ شوند Ùˆ سماجت هايی كه به نام زندگی نگاه Ù…ÛŒ كند،پس Ù…ÛŒ زند Ùˆ يا خسته Ùرياد Ù…ÛŒ كندشان.خود در اين تاريك Ùˆ روشن زندگی هنوز Ù†Ùهميده ام كه كيستم؟چرا بايد باشم؟ Ùˆ چگونه؟ اما تلاش Ù…ÛŒ كنم كه تÙسير كنم خويش را شايد تنها تلاشی باشد كه بين جاودانگی Ùˆ مرگ تن دهد به يكي؛اينكه به كدام تن داده ام را زمان تعيين Ù…ÛŒ كند.
ديگر نمی خواهم برای كسالت Ù„Øظه ها به قهوه پناه ببرم
به ياد چشم هايی كه نديده ام،چشم ندوخته ام
ننوشيده ام...
زندانی كيست؟
آنكه ديوارها پوشيده اندش يا آنكه يخها...
سالهاست كه از ØاÙظه ÛŒ جهان Ùراموش شده ام
چهار شماره ای كه هيچ كس نمی داند جز كامپيوترهای كشوری يخ بسته
و كارت های پلاستيكی.
می خواهم ناخن بكشم به پنجره هايی كه نيستند
آينه هايی كه هزار تكه اند
و درهايی كه رو به سردترين يخچالها باز می شوند.
انگشتان يخ بسته ام
می دانند انتهای زيستن چوبهای كبريت چيست
كدام انگشت مرا به ديواره ی زندگيت كشيده ای كه اينگونه آرام می سوزد؟
Ù…ÛŒ خواهم Ùرياد بزنم:_بس كن!
در وسط همين چهارراه به اعماق زمين برو،مØÙˆ شو!
شايد آرام گرÙتی...
دلم ستاره ای ست مدÙون
در زير هزار موج شب
و آسمان درياچه اي كه غواصانش
سنگ ماه را
سنگ خورشيد را
در شكم ماهيان جستجو می كنند
تا در شبی نه چندان دور بياويزند به زنجير گردنهاشان
ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ÛŒ صيد شده را
دلم ستاره ای ست مدÙون
در زير هزار موج شب
و براي چشم های كوچكم ديگر
شمعی سرمه نخواهد بود
ميان من Ùˆ آسمان هزارها سال نوری Ùاصله است.
انگار زمين بيوه زنی ست پير
و آسمان هوسباز
به دنبال زيباترين باكره ها
ای گودالهای تاريك مقدس به من بگوييد در سرزمينی كه خدايش
تنديس بزرگ به ساØÙ„ نشسته است
و شن تنها عصارهء او
كدام باور مقدس Øجم كوچكم را به بی نهايت پيوند Ù…ÛŒ زند
و كدام دالان
صدای داوود را
كه كتيبه های كوچكی ست بر قاب های پوسيده ی ديوارهای بزرگترين موزه ها
تا نوزادان٠چشم را در آغوش كشد
به گوشهاي منتظرم سوق می دهد؟
Ù…ÛŒ هراسم كه سرگردانيم تابوت روØÙ… شود
Ùˆ من چون ÙاØشه ای رگهای وجودم را
به تيغهای ولگرد بسپارم
می هراسم كه در كشاكش يك روز سرد
جنازه ام چين ديگری شود بر چهرهء سالخوردهء زمين
و خدای سنگی ستاره ام را
در ميدان دست های خويش
به دار آويزد
تا برای چشم ها تÙسير كند
...راز منور دست های موسی را
.می هراسم
سال ٧٩،تهران
١٥ ساله بودم كه سرايش شعر، لذت قدرتی برای بيان خود Ùˆ اعتراضهام را به ديگران؛ به من چشاند اما تا سال ٧٢ طول كشيد تا Øدودي راه خود را پيدا كند.گاه سر خورده ام ،بسيار از Ù…Øيطهايی كه شعرم به آنجا برای بيان خويش پناه Ù…ÛŒ برد.گاه كناره گرÙته ام Ùˆ Ùكر كرده ام تمام شد Ùريبا،تمام؛ديگر توان Ú¯Ùتنت نيست اما دوباره چيزی مه آلود Ùˆ نمناك از درونم به بيرون سرازير شده،قد كشيده Ùˆ دستانم را برای غلت دونÙره، Øال غمگين يا خروشان به گريستن Ùˆ رها شدن Ùرا خوانده .نه عناد با مد دارم Ùˆ نه عناد با قدمت.انتخابهاي قالب Ù…Øتوايی كه در شعرهام پيش Ù…ÛŒ روند،چيزی ست كه از درون شكل خود را پيدا Ù…ÛŒ كنند Ùˆ از آنجايی كه در زندگی روزانه نيز آدم منظمی نيستم Ùرمهای شعرهام نيز گويا تكه های كج Ùˆ معوجی هستند كه هم را تكميل Ù…ÛŒ كنند اگر Ú†Ù‡ از تكرار قوانين مساØتها Ùˆ Ùرم های معين تبعيت نمی كنند اما در نهايت اين قطعات به هم پيوسته با همه ÛŒ Ùرازها Ùˆ Ùرودها Ùˆ سير زمانی كه در Øال تغييرند يك وجه متغير خود منند.Ù¦ سال در خلاء Ùˆ تاريكی تنها برای دل خود Ùˆ لذتی كه Ù…ÛŒ بردم آواز اصيل ايران را نزد دكتر دره ÛŒ دادجو Ùˆ استاد هنگامه ÛŒ اخوان Ù¾ÛŒ گرÙتم.Ù¤ سال روانشناسی در ديوارهای دانشگاه خواندم Ùˆ بعد از آن هم هر جا كه نامی از آن بود خواه سمينار يا سخنرانی يا كتاب در Øد توانم Ù¾ÛŒ گرÙتم.سال دو هزار Ùˆ دو به سوئد مهاجرت كردم Ùˆ از آن زمان تا به Øال در استكهلم به سر Ù…ÛŒ برم.همسر Ùˆ مادر شده ام.پيش Ù…ÛŒ روم با همه ÛŒ سختی هايی كه در خيابانهای واقعيت ديوار Ù…ÛŒ شوند Ùˆ سماجت هايی كه به نام زندگی نگاه Ù…ÛŒ كند،پس Ù…ÛŒ زند Ùˆ يا خسته Ùرياد Ù…ÛŒ كندشان.خود در اين تاريك Ùˆ روشن زندگی هنوز Ù†Ùهميده ام كه كيستم؟چرا بايد باشم؟ Ùˆ چگونه؟ اما تلاش Ù…ÛŒ كنم كه تÙسير كنم خويش را شايد تنها تلاشی باشد كه بين جاودانگی Ùˆ مرگ تن دهد به يكي؛اينكه به كدام تن داده ام را زمان تعيين Ù…ÛŒ كند.
کبریت
ديگر نمی خواهم برای كسالت Ù„Øظه ها به قهوه پناه ببرم
به ياد چشم هايی كه نديده ام،چشم ندوخته ام
ننوشيده ام...
زندانی كيست؟
آنكه ديوارها پوشيده اندش يا آنكه يخها...
سالهاست كه از ØاÙظه ÛŒ جهان Ùراموش شده ام
چهار شماره ای كه هيچ كس نمی داند جز كامپيوترهای كشوری يخ بسته
و كارت های پلاستيكی.
می خواهم ناخن بكشم به پنجره هايی كه نيستند
آينه هايی كه هزار تكه اند
و درهايی كه رو به سردترين يخچالها باز می شوند.
انگشتان يخ بسته ام
می دانند انتهای زيستن چوبهای كبريت چيست
كدام انگشت مرا به ديواره ی زندگيت كشيده ای كه اينگونه آرام می سوزد؟
Ù…ÛŒ خواهم Ùرياد بزنم:_بس كن!
در وسط همين چهارراه به اعماق زمين برو،مØÙˆ شو!
شايد آرام گرÙتی...
كدام باور؟"
دلم ستاره ای ست مدÙون
در زير هزار موج شب
و آسمان درياچه اي كه غواصانش
سنگ ماه را
سنگ خورشيد را
در شكم ماهيان جستجو می كنند
تا در شبی نه چندان دور بياويزند به زنجير گردنهاشان
ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ÛŒ صيد شده را
دلم ستاره ای ست مدÙون
در زير هزار موج شب
و براي چشم های كوچكم ديگر
شمعی سرمه نخواهد بود
ميان من Ùˆ آسمان هزارها سال نوری Ùاصله است.
انگار زمين بيوه زنی ست پير
و آسمان هوسباز
به دنبال زيباترين باكره ها
ای گودالهای تاريك مقدس به من بگوييد در سرزمينی كه خدايش
تنديس بزرگ به ساØÙ„ نشسته است
و شن تنها عصارهء او
كدام باور مقدس Øجم كوچكم را به بی نهايت پيوند Ù…ÛŒ زند
و كدام دالان
صدای داوود را
كه كتيبه های كوچكی ست بر قاب های پوسيده ی ديوارهای بزرگترين موزه ها
تا نوزادان٠چشم را در آغوش كشد
به گوشهاي منتظرم سوق می دهد؟
Ù…ÛŒ هراسم كه سرگردانيم تابوت روØÙ… شود
Ùˆ من چون ÙاØشه ای رگهای وجودم را
به تيغهای ولگرد بسپارم
می هراسم كه در كشاكش يك روز سرد
جنازه ام چين ديگری شود بر چهرهء سالخوردهء زمين
و خدای سنگی ستاره ام را
در ميدان دست های خويش
به دار آويزد
تا برای چشم ها تÙسير كند
...راز منور دست های موسی را
.می هراسم
سال ٧٩،تهران
kalame نوشت