Ù…ØÙ…دكاظم كاظمي---علي شاهد---عليمدد رضواني----ضیا قاسمی
شعر هایی Ú©Ù‡ در وص٠وضعیت نا مناسب کنونی آوارگان Ø§ÙØºØ§Ù† در ایران سروده شده است

ليلا، مهاجر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
آزرده خاطر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
ليلا، نماد غربت اين ØØ§Ù„ Ùˆ روز ماست
درد معاصر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
شكواييه
Ù…ØÙ…دكاظم كاظمي
ما را Ù†ÙƒÙØ´Øª بر٠و نسيم بهار ÙƒÙØ´Øªâ€Œ
اين ÙƒÙØ´Øªâ€ŒÙ تشنه را Ù†ÙØ³â€ŒÙ جويبار ÙƒÙØ´Øªâ€Œ
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ صد كنايه شنود Ùˆ هنوز هست‌
باري به شانهي همه بود و هنوز هست‌
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ با خروش Ùˆ هياهو نمي‌رود
تا جان نمي‌رسد به لب او، نمي‌رود
درمان او نشد به نمكدان Ùˆ ÙƒÙØ´ هم‌
ØØªÙ‘ا به تازيانه Ùˆ داغ Ùˆ Ø¯Ø±ÙØ´ هم‌
***
Ù€ مردم‌! ÙØ¯Ø§ÙŠ Ù†Ø§Ù† شدن از ما كسي نديد
سربار٠اين و آن شدن از ما كسي نديد
اين ØÙ„ق‌، همصداي خودش بود Ùˆ باز هست‌
اين تن به روي پاي خودش بود و باز هست‌
مردم‌! اميد مادري از دايه، كس نداشت‌
چشمي به باغ‌٠خانهي همسايه، كس نداشت‌
Ú¯ÙØªÙ… دوباره آب دهم باغ Ùˆ ÙƒÙØ´Øª را
با سال تازه‌، تازه كنم سرنوشت را
Ú¯ÙØªÙ… همين بس است كه ياران به روي من‌
وا مي‌كنند پنجره‌هاي بهشت را
Ú¯ÙØªÙ… همين بس است كه ديگر نمي‌نهم‌
بر روي سنگ‌٠خانهي همسايه، خشت را
Ú¯ÙØªÙ… همين بس است كه وا مي‌كنم به ÙØ®Ø±
صندوق كهنه‌اي كه پدر بست Ùˆ Ù‡ÙØ´Øªâ€ŒØŒ را
ديگر نمي‌كنند دهانهاي بي‌دريغ‌
با ØØ±Ù‌٠بد، تلاÙÙŠØŒ اعمال زشت را
اين كشت‌٠بيش Ùˆ Ø¢ÙØª كم نيز مالشان‌
Ù‚Ùلي كه بسته‌ام به ØØ±Ù… نيز مالشان‌
آسوده با تمام زمين زندگي كنند
كمتر شويم و بهتر از اين زندگي كنند
***
امّا Ù†ÙƒÙØ´Øª بر٠و نسيم بهار ÙƒÙØ´Øªâ€Œ
اين ÙƒÙØ´Øªâ€ŒÙ تشنه را Ù†ÙØ³â€ŒÙ جويبار ÙƒÙØ´Øªâ€Œ
ما را نسوخت آتش و آتش‌بيار سوخت‌
آواره‌گرد باديه را سايه‌سار سوخت‌
هر ميوه‌اي كه دست رسانديم‌، چوب شد
هر چشمه‌اي كه قسمت ما شد، رسوب شد
در باز كرده، ÙˆØØ´Øªâ€ŒÙ ديوار ديده‌، من‌
از كربلا گذشته Ùˆ Ø§ÙØ´Ø§Ø± ديده‌، من‌
از تكدرخت‌هاي بيابان، پياده‌تر
با اين وجود، از همگان، ايستاده‌تر
***
اين قوم را جنازه به پيراهن است و بس‌
تنها سر بريده به روي تن است و بس‌
مثل درختهاي نجيبي كه سهمشان‌
از سايه‌سار باغ‌، تبرخوردن است و بس‌
هرچند قدر بودن خود، ميوه مي‌دهند
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ راه چارهشان، كندن است Ùˆ بس‌
اين مردمان كه‌اند كه در شام خانه‌شان‌
تنها اجاق دربه‌دري روشن است و بس‌؟
ايمانشان، ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ‡ÙŠ Ù†Ø§Ù† كس مباد
اينان كه نان Ø³ÙØ±Ù‡Ø´Ø§Ù†ØŒ آهن است Ùˆ بس‌
***
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ صد كنايه شنود Ùˆ هنوز هست‌
باري به شانهي همه بود و هنوز هست‌
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ ماندگار ØØ¶ÙˆØ±ÙŠ Ø¯ÙˆØ¨Ø§Ø±Ù‡ شد
مستوجب مراØÙ„ بعد از اشاره شد
... شب بود، برÙ٠كوچه به خونابه، رنگ خورد
ديگر غريبه، سيب ندزديده، سنگ خورد
ديگر به شهر٠آينه، آهن، رواج شد
پاي شكسته‌ام به بريدن، علاج شد
Ú¯ÙØªÙ… كمي تأمل ‌... Ùˆ سنگ، استخوان شكست‌
Ú¯ÙØªÙ… «خدا» Ùˆ Â«ØØ§Ùظ» آن در دهان شكست‌
***
ديگر زبان‌٠شكر به شكوا گشوده شد
تيغم به پارهي جگرم آزموده شد
نيمي به بي‌زباني و نيمي به كين گذشت‌
آري‌، بهار ÙØ±ØµØª ما اين‌چنين گذشت‌
زنجیر رØÙ…ت
علي شاهد
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØÙ…ت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙØ§ØªØ§Ù†ØŒ بار زØÙ…ت را
و دیگر، کودکان٠خسته از خود را نخواهی دید
Ùˆ Ø·ÙÙ„ÛŒ را Ú©Ù‡ لَهلَه میزند در دیدهاش، خورشید
Ùˆ Ø·ÙÙ„ÛŒ را Ú©Ù‡ اینک از دبستان بازمیگردد
و با طعنه و با زخم زبان آغاز میگردد
و در آغوش مادر مینشیند، خسته از ایلش
گمان میدارد آن چشمان بادامی است، قابیلش
***
شبی که آرزوها، روزه بر لب، خواب میدیدند
Ø³ØØ±ØŒ خورشید Ù…ÛŒÚ©ÙØ´ØªÙ†Ø¯ Ùˆ شب، مهتاب میچیدند
تمام عشقها، بر ØµÙØÙ‡ خوابی، هویدا بود
Ùˆ بر هر روزن٠تشویششان، یک ØµØ¨Ø Ù¾ÛŒØ¯Ø§ بود
Ø¨Ø³Ø§Ø·Ù Ø³ÙØ±Ù‡ گستردیم، طعم روزه با ما بود
Ù…ÛŒØ§Ù†Ù Ø³ÙØ±Ù‡Ù…ان هم تهمت٠دریوزه با ما بود
نمک گم شد، نمک را رهزنان٠آشنا بردند
و هر چه آرزو و عشق، خنجر از خودی خوردند
***
تو خندیدی، به شرمی با تو Ù…ÛŒÚ¯ÙØªÙ… نمک Ú¯Ù… شد
نمک آوردی و بر چهرهات، زخمی، تبسّم شد
به تØÙ‚یرم، تبسم کردی آن شب، من نمک خوردم
به دشنامم، نمک آوردی آن شب، من نمک خوردم
نمکگیرم، نمکگیر تمام خستگیهاتان
پرم از آرزوهاتان، پر از دلبستگیهاتان
نمکگیریم و تا قام قیامت، این نمک برجاست
اگر چه شعرها الکن، سپاسی بیکران بر ماست
سپاس از گریه هاتان بر مزار سرخ Ø·Ùلانم
سپاس از خندههاتان در تماشای٠پریشانم
سپاس از چشمهاتان، در نگاهی سهمگین بر من
سپاس از خشمهاتان، در ÙØ±ÙˆØ¯ÛŒ نازنین بر من
سپاس از قلب٠از مهتاب مالامالتان، یاران
سپاس از لامتان، از Ú¯Ø§ÙØªØ§Ù†ØŒ از دالتان، یاران
ببخشیدم اگر ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ØªØ§Ù† از کودکم ترسید
ببخشیدم اگر ÙØ±Ø²Ù†Ø¯Ù… از ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ØªØ§Ù† نالید
ببخشیدم اگر ÙˆØØ´ØªØ¨ÛŒØ§Ø± کوچهتان بودم
ببخشیدم اگر ÙˆØØ´ÛŒØªØ±ÛŒÙ† Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ØªØ§Ù† بودم
ببخشیدم اگر این بار زØÙ…ت، خستهتان کرده است
Ùˆ Ø§Ù†Ø¯ÙˆÙ‡Ù Ø³ÙØªØ¨Ø± غربتم، بشکستهتان کرده است
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØÙ…ت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙØ§ØªØ§Ù†ØŒ بار زØÙ…ت را
***
بیا این آخرین شب، گریه هایم را نوازش کن
ولو یکبار ... با ÙˆØØ´ÛŒØªØ±ÛŒÙ† Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ سازش Ú©Ù†
ولو یکبار ... قلبت را به من بسپار همسایه!
ولو یکبار ... این دیوار را بردار همسایه!
بخوان Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡Ø§Ù… را، مثنوی در مثنوی، درد است
ØÚ©Ø§ÛŒØª در ØÚ©Ø§ÛŒØªØŒ قصهي چوپان٠نامرد است
همان چوپان Ú©Ù‡ گرگ٠گله بود Ùˆ ما Ù†Ùهمیدیم
نیاَش، دشنام Ùˆ ÙˆØØ´Øª میسرود، اما Ù†Ùهمیدیم
***
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØÙ…ت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙØ§ØªØ§Ù†ØŒ بار زØÙ…ت را
عليمدد رضواني
ليلا، مهاجر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
آزرده خاطر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
ليلا، نماد غربت اين ØØ§Ù„ Ùˆ روز ماست
درد معاصر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
ليلا برای رنج کشيدن، تمام عمر
انگار ØØ§Ø¶Ø± است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
گم گشته در هياهوی رنگ و ريای شهر
انگار Ú©Ø§ÙØ± است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
ليلا دلش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ از اين Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های تلخ
ÙØ±Ø¯Ø§ Ù…Ø³Ø§ÙØ± است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
اين شعر را برای دل او سرودهام
اين بيت آخر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
Ø§ÙØºØ§Ù†ÛŒ
ضیا قاسمی
خيابان، ظهر خلوت بود Ùˆ او پر موج Ùˆ ØªÙˆÙØ§Ù†ÛŒ
قدم می‌زد خودش را غرق در اÙکار طولانی
ز روی راه، سيبی گَنده را با پا به جوی انداخت:
Ú†Ù‡ بيهوده است اين دنيای مدÙون در ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†ÛŒ
Ù¾ÙÚ©ÛŒ ديگر به سيگارش زد Ùˆ چشمان خود را بست:
جهان، تلخ است، تلخ٠تلخ پرآشوب و ظلمانی
جلوتر یک پل عابر، از آن يک پله بالا، بعد
نگاهی سوی بالا با دو چشم رو به ويرانی:
چه آرام و چه سرد است آسمان ـ اين مرگ دور از دست ـ
Ùقط ÙŠÚ© Ù„Ú©Ù‡ ابر آن گوشه مشغول پريشانی
اگر آن ابر را هم باد می‌شد با خودش... خنديد:
Ú†Ù‡ می‌گويی تو Ú©Ù‡ ØØªØ§ غم خود را نمی‌دانی؟
به روی پل رسيد Ùˆ اندکی Ø±ÙØª Ùˆ توق٠کرد
نگاهی کرد از آن بالا به Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ø®ÙŠØ§Ø¨Ø§Ù†ÛŒ
دو دستش را Ú¯Ø±ÙØª از نرده Ùˆ غرق خيابان شد
ز اشکال Ù…Ø²Ø®Ø±ÙØŒ خسته، چشمش پر ز ØÙŠØ±Ø§Ù†ÙŠ
به سيگار آخرين Ù¾ÙÚ© را زد Ùˆ آن را به زير انداخت
سپس دستی کشيد آرام بر موها و پيشانی
به زير لب، سرودی خواند و با او هم‌صدا خواندند
ميان سينه‌اش صدها هزاران Ø±ÙˆØ Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù†ÛŒ
به روی نرده خم شد، بعد چشمان خودش را بست
کسی از پشت سر، او را صدا زد: Ø¢ÛŒ Ø§ÙØºØ§Ù†ÛŒ!

ليلا، مهاجر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
آزرده خاطر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
ليلا، نماد غربت اين ØØ§Ù„ Ùˆ روز ماست
درد معاصر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
شكواييه
Ù…ØÙ…دكاظم كاظمي
ما را Ù†ÙƒÙØ´Øª بر٠و نسيم بهار ÙƒÙØ´Øªâ€Œ
اين ÙƒÙØ´Øªâ€ŒÙ تشنه را Ù†ÙØ³â€ŒÙ جويبار ÙƒÙØ´Øªâ€Œ
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ صد كنايه شنود Ùˆ هنوز هست‌
باري به شانهي همه بود و هنوز هست‌
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ با خروش Ùˆ هياهو نمي‌رود
تا جان نمي‌رسد به لب او، نمي‌رود
درمان او نشد به نمكدان Ùˆ ÙƒÙØ´ هم‌
ØØªÙ‘ا به تازيانه Ùˆ داغ Ùˆ Ø¯Ø±ÙØ´ هم‌
***
Ù€ مردم‌! ÙØ¯Ø§ÙŠ Ù†Ø§Ù† شدن از ما كسي نديد
سربار٠اين و آن شدن از ما كسي نديد
اين ØÙ„ق‌، همصداي خودش بود Ùˆ باز هست‌
اين تن به روي پاي خودش بود و باز هست‌
مردم‌! اميد مادري از دايه، كس نداشت‌
چشمي به باغ‌٠خانهي همسايه، كس نداشت‌
Ú¯ÙØªÙ… دوباره آب دهم باغ Ùˆ ÙƒÙØ´Øª را
با سال تازه‌، تازه كنم سرنوشت را
Ú¯ÙØªÙ… همين بس است كه ياران به روي من‌
وا مي‌كنند پنجره‌هاي بهشت را
Ú¯ÙØªÙ… همين بس است كه ديگر نمي‌نهم‌
بر روي سنگ‌٠خانهي همسايه، خشت را
Ú¯ÙØªÙ… همين بس است كه وا مي‌كنم به ÙØ®Ø±
صندوق كهنه‌اي كه پدر بست Ùˆ Ù‡ÙØ´Øªâ€ŒØŒ را
ديگر نمي‌كنند دهانهاي بي‌دريغ‌
با ØØ±Ù‌٠بد، تلاÙÙŠØŒ اعمال زشت را
اين كشت‌٠بيش Ùˆ Ø¢ÙØª كم نيز مالشان‌
Ù‚Ùلي كه بسته‌ام به ØØ±Ù… نيز مالشان‌
آسوده با تمام زمين زندگي كنند
كمتر شويم و بهتر از اين زندگي كنند
***
امّا Ù†ÙƒÙØ´Øª بر٠و نسيم بهار ÙƒÙØ´Øªâ€Œ
اين ÙƒÙØ´Øªâ€ŒÙ تشنه را Ù†ÙØ³â€ŒÙ جويبار ÙƒÙØ´Øªâ€Œ
ما را نسوخت آتش و آتش‌بيار سوخت‌
آواره‌گرد باديه را سايه‌سار سوخت‌
هر ميوه‌اي كه دست رسانديم‌، چوب شد
هر چشمه‌اي كه قسمت ما شد، رسوب شد
در باز كرده، ÙˆØØ´Øªâ€ŒÙ ديوار ديده‌، من‌
از كربلا گذشته Ùˆ Ø§ÙØ´Ø§Ø± ديده‌، من‌
از تكدرخت‌هاي بيابان، پياده‌تر
با اين وجود، از همگان، ايستاده‌تر
***
اين قوم را جنازه به پيراهن است و بس‌
تنها سر بريده به روي تن است و بس‌
مثل درختهاي نجيبي كه سهمشان‌
از سايه‌سار باغ‌، تبرخوردن است و بس‌
هرچند قدر بودن خود، ميوه مي‌دهند
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ راه چارهشان، كندن است Ùˆ بس‌
اين مردمان كه‌اند كه در شام خانه‌شان‌
تنها اجاق دربه‌دري روشن است و بس‌؟
ايمانشان، ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ‡ÙŠ Ù†Ø§Ù† كس مباد
اينان كه نان Ø³ÙØ±Ù‡Ø´Ø§Ù†ØŒ آهن است Ùˆ بس‌
***
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ صد كنايه شنود Ùˆ هنوز هست‌
باري به شانهي همه بود و هنوز هست‌
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ ماندگار ØØ¶ÙˆØ±ÙŠ Ø¯ÙˆØ¨Ø§Ø±Ù‡ شد
مستوجب مراØÙ„ بعد از اشاره شد
... شب بود، برÙ٠كوچه به خونابه، رنگ خورد
ديگر غريبه، سيب ندزديده، سنگ خورد
ديگر به شهر٠آينه، آهن، رواج شد
پاي شكسته‌ام به بريدن، علاج شد
Ú¯ÙØªÙ… كمي تأمل ‌... Ùˆ سنگ، استخوان شكست‌
Ú¯ÙØªÙ… «خدا» Ùˆ Â«ØØ§Ùظ» آن در دهان شكست‌
***
ديگر زبان‌٠شكر به شكوا گشوده شد
تيغم به پارهي جگرم آزموده شد
نيمي به بي‌زباني و نيمي به كين گذشت‌
آري‌، بهار ÙØ±ØµØª ما اين‌چنين گذشت‌
زنجیر رØÙ…ت
علي شاهد
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØÙ…ت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙØ§ØªØ§Ù†ØŒ بار زØÙ…ت را
و دیگر، کودکان٠خسته از خود را نخواهی دید
Ùˆ Ø·ÙÙ„ÛŒ را Ú©Ù‡ لَهلَه میزند در دیدهاش، خورشید
Ùˆ Ø·ÙÙ„ÛŒ را Ú©Ù‡ اینک از دبستان بازمیگردد
و با طعنه و با زخم زبان آغاز میگردد
و در آغوش مادر مینشیند، خسته از ایلش
گمان میدارد آن چشمان بادامی است، قابیلش
***
شبی که آرزوها، روزه بر لب، خواب میدیدند
Ø³ØØ±ØŒ خورشید Ù…ÛŒÚ©ÙØ´ØªÙ†Ø¯ Ùˆ شب، مهتاب میچیدند
تمام عشقها، بر ØµÙØÙ‡ خوابی، هویدا بود
Ùˆ بر هر روزن٠تشویششان، یک ØµØ¨Ø Ù¾ÛŒØ¯Ø§ بود
Ø¨Ø³Ø§Ø·Ù Ø³ÙØ±Ù‡ گستردیم، طعم روزه با ما بود
Ù…ÛŒØ§Ù†Ù Ø³ÙØ±Ù‡Ù…ان هم تهمت٠دریوزه با ما بود
نمک گم شد، نمک را رهزنان٠آشنا بردند
و هر چه آرزو و عشق، خنجر از خودی خوردند
***
تو خندیدی، به شرمی با تو Ù…ÛŒÚ¯ÙØªÙ… نمک Ú¯Ù… شد
نمک آوردی و بر چهرهات، زخمی، تبسّم شد
به تØÙ‚یرم، تبسم کردی آن شب، من نمک خوردم
به دشنامم، نمک آوردی آن شب، من نمک خوردم
نمکگیرم، نمکگیر تمام خستگیهاتان
پرم از آرزوهاتان، پر از دلبستگیهاتان
نمکگیریم و تا قام قیامت، این نمک برجاست
اگر چه شعرها الکن، سپاسی بیکران بر ماست
سپاس از گریه هاتان بر مزار سرخ Ø·Ùلانم
سپاس از خندههاتان در تماشای٠پریشانم
سپاس از چشمهاتان، در نگاهی سهمگین بر من
سپاس از خشمهاتان، در ÙØ±ÙˆØ¯ÛŒ نازنین بر من
سپاس از قلب٠از مهتاب مالامالتان، یاران
سپاس از لامتان، از Ú¯Ø§ÙØªØ§Ù†ØŒ از دالتان، یاران
ببخشیدم اگر ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ØªØ§Ù† از کودکم ترسید
ببخشیدم اگر ÙØ±Ø²Ù†Ø¯Ù… از ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ØªØ§Ù† نالید
ببخشیدم اگر ÙˆØØ´ØªØ¨ÛŒØ§Ø± کوچهتان بودم
ببخشیدم اگر ÙˆØØ´ÛŒØªØ±ÛŒÙ† Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ØªØ§Ù† بودم
ببخشیدم اگر این بار زØÙ…ت، خستهتان کرده است
Ùˆ Ø§Ù†Ø¯ÙˆÙ‡Ù Ø³ÙØªØ¨Ø± غربتم، بشکستهتان کرده است
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØÙ…ت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙØ§ØªØ§Ù†ØŒ بار زØÙ…ت را
***
بیا این آخرین شب، گریه هایم را نوازش کن
ولو یکبار ... با ÙˆØØ´ÛŒØªØ±ÛŒÙ† Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ سازش Ú©Ù†
ولو یکبار ... قلبت را به من بسپار همسایه!
ولو یکبار ... این دیوار را بردار همسایه!
بخوان Ø§ÙØ³Ø§Ù†Ù‡Ø§Ù… را، مثنوی در مثنوی، درد است
ØÚ©Ø§ÛŒØª در ØÚ©Ø§ÛŒØªØŒ قصهي چوپان٠نامرد است
همان چوپان Ú©Ù‡ گرگ٠گله بود Ùˆ ما Ù†Ùهمیدیم
نیاَش، دشنام Ùˆ ÙˆØØ´Øª میسرود، اما Ù†Ùهمیدیم
***
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØÙ…ت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙØ§ØªØ§Ù†ØŒ بار زØÙ…ت را
عليمدد رضواني
ليلا، مهاجر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
آزرده خاطر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
ليلا، نماد غربت اين ØØ§Ù„ Ùˆ روز ماست
درد معاصر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
ليلا برای رنج کشيدن، تمام عمر
انگار ØØ§Ø¶Ø± است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
گم گشته در هياهوی رنگ و ريای شهر
انگار Ú©Ø§ÙØ± است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
ليلا دلش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ از اين Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های تلخ
ÙØ±Ø¯Ø§ Ù…Ø³Ø§ÙØ± است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
اين شعر را برای دل او سرودهام
اين بيت آخر است Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمیزند
Ø§ÙØºØ§Ù†ÛŒ
ضیا قاسمی
خيابان، ظهر خلوت بود Ùˆ او پر موج Ùˆ ØªÙˆÙØ§Ù†ÛŒ
قدم می‌زد خودش را غرق در اÙکار طولانی
ز روی راه، سيبی گَنده را با پا به جوی انداخت:
Ú†Ù‡ بيهوده است اين دنيای مدÙون در ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†ÛŒ
Ù¾ÙÚ©ÛŒ ديگر به سيگارش زد Ùˆ چشمان خود را بست:
جهان، تلخ است، تلخ٠تلخ پرآشوب و ظلمانی
جلوتر یک پل عابر، از آن يک پله بالا، بعد
نگاهی سوی بالا با دو چشم رو به ويرانی:
چه آرام و چه سرد است آسمان ـ اين مرگ دور از دست ـ
Ùقط ÙŠÚ© Ù„Ú©Ù‡ ابر آن گوشه مشغول پريشانی
اگر آن ابر را هم باد می‌شد با خودش... خنديد:
Ú†Ù‡ می‌گويی تو Ú©Ù‡ ØØªØ§ غم خود را نمی‌دانی؟
به روی پل رسيد Ùˆ اندکی Ø±ÙØª Ùˆ توق٠کرد
نگاهی کرد از آن بالا به Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ø®ÙŠØ§Ø¨Ø§Ù†ÛŒ
دو دستش را Ú¯Ø±ÙØª از نرده Ùˆ غرق خيابان شد
ز اشکال Ù…Ø²Ø®Ø±ÙØŒ خسته، چشمش پر ز ØÙŠØ±Ø§Ù†ÙŠ
به سيگار آخرين Ù¾ÙÚ© را زد Ùˆ آن را به زير انداخت
سپس دستی کشيد آرام بر موها و پيشانی
به زير لب، سرودی خواند و با او هم‌صدا خواندند
ميان سينه‌اش صدها هزاران Ø±ÙˆØ Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù†ÛŒ
به روی نرده خم شد، بعد چشمان خودش را بست
کسی از پشت سر، او را صدا زد: Ø¢ÛŒ Ø§ÙØºØ§Ù†ÛŒ!
عباس موذن نوشت
سلام بر دلت، كه همه‌ي Ø§ØØ³Ø§Ø³â€ŒÙ‡Ø§ را دارد. همه‌ي آن‌چه كه بايد در خدا باشد Ùˆ هست.«تنهايي!»
من هميشه از شعر زيبا Ùˆ آغشته به نوستالژي Ø§ÙØºØ§Ù† لذت مي‌برم.
به اميد دنيايي كه در قلب آبي كودكانه‌تان نگاه داشته‌ايد.
عباس موذن