null

.......
وساده تر ازگيسوي شانزده سالگي ات
در نازِ باد وُباران
بگويم:
كه حاشا اگر تو همه ي بهار نبوده باشي



ته ِ نه ايستاد ن هاست


براي پارميدا كه نيامده رفت


از كناره هاي هميشه بيرون زده اي

آخربا آن نگاه

هميشه

كه حجمي نداشت.

ونه كه نگاهت

دست بر نمي داشت

من درهرچه كه كلاس و هر چه كه درس

جز برق آن نگاه

كه درسي پس نمي دادم

وچه كه نگاهت سربه هوا شده است درته ِاين روز

مگربه ماتي دهان ِهيچ شاگردي

از من

پاسخي جز حاشا

شنيده اي!

چقدر چنگ مي زني به دلم

كه صداي در آمدنش را

سالهاي سال پيش از تو هم گم كرده بود

وحال

دراين بي حالي نه ايستادن ها

با آن سر انگشت

كه هرگز

حساب ِهيچ چيز را نداشت

با نوازش ِحرف هاي آن كي بورد

چيزي بنويس

كه دراين نفس هاي سايه به سايه ي نبودن ها

سربر سينه ي سنگينم بگذارد

تا دراين جمله ي آخر

دست از آن همه حاشا بردارم

وساده تر ازگيسوي شانزده سالگي ات

در نازِ باد وُباران

بگويم:

كه حاشا اگر تو همه ي بهار نبوده باشي



نصرت اله مسعودي

14 مرداد 86