null

هزار خدای منتظر

من اینجا با چشم خویش می بینم
که این همه خدا بیکار نشسته اند
و خدای پول که قرنهاست در این حوالی
معجزی نمی کند، بخواب رفته است



null

اینجا در جنوب هند
در کنارلباسهای رنگا رنگ
ودخترکان سیاه چشم
در دامان هزار خدای منتظر
با بوی مست و مرطوب محله ها
دستان ملتمس بسوی این همه خدا
دراز ترمی شود


مغازه ها پر از خداست:
خدای شعر
خدای پول
خدای عشق
خدای باران، خدای نور
خدای هرچه هست و نیست
و من فکر کرده ام
با اینهمه گلبرگ تازه
آویخته، ریخته در کیسه های رنگارنگ
با بوی صمغ و بوی چوب صندل
باید بدیدن اینهمه خدا بروم
اینجا خانه ی خود خداست، شهر کرالا
و هر چه می بینی خدای کوچکی است
سمبل عنایتی

هر روزه من با شاخه ی گلی
بدیدن یک خدا رفته ام
یک روز دیدار با کریشنا
خدای عشق
یک روز دیدن لکشمیری
خدای نور


یک روز هم سری زدم
به محله های کهنه و پلاسیده
به تل زباله ها کنار درب خانه های شکسته، پوسیده
به چهره ی غم آلود سگان ولگرد
در دل خورشید، تشنه و گرسنه وا رفته
و راه رفتن گاو های تنومند در جاده های پر عابر

نگاه می کنم به پیر زنی
با قامتی شکسته
که خرده چوب های شکسته را بدوش می کشد
و مردان پا برهنه و نحیف

من اینجا با چشم خویش می بینم
که این همه خدا بیکار نشسته اند
و خدای پول که قرنهاست در این حوالی
معجزی نمی کند، بخواب رفته است

این جا جنوب هند است
شهر خود خدا
و من برای دلخوشی هر روز
مجسمه ای از خدایان خواب رفته می خرم
هدیه ای برای
یاران آرزو مندم....!
مهناز-تابستان 2007 - کرلا