نصرت اله مسعودي------قتيلي در راه
قتيلي در راه
يقين كه جهان
آنقدراين آب هاي بي مرواريد را
ورق زده است
كه گيج مي رود ÙˆÙ
ك٠بالا مي آورد
قتيلي در راه
اينكه بنشيند اين باد
دست به زانو
بر اين درخت ÙˆÙ
بمانَد با بار Ùخاري برپشت،
يقين كه جهان
آنقدراين آب هاي بي مرواريد را
ورق زده است
كه گيج مي رود ÙˆÙ
ك٠بالا مي آورد
درست مثل Ùمن
كه مي دانم روزي
ك٠بر لب
تمام Ùهيچ Ùتورا
كه بسيار ورق زده ام
بالا مي آورم،
اما عاشقي ست و٠دوئل
آن هم
با قد و بالايي
كه قاب Ùقمارخانه را
چشم بسته
روي هوا مي خوانَد
Ùˆ براي دلالان ÙÚ†Ù‡ Ùرق مي كند كجايي
به گاه Ùتعار٠Ùسيگار
كبريت ها كشيده است
Ùˆ...
با اين همه
آي نشمه اي كه بي رصد
انتهاي جنون Ùمرا دانستي
اگر كشته شدم
بگو با پيراهن Ùتو
خاكم كنند
كه جنون بعد از اين
تا يوم القرار
رو سوي اين قتيل
قامت ببندد ÙˆÙ
نماز بگزارد.
نصرت اله مسعودي
آخرين تØريراول تير86
--------
ريل ٠چاه Ùويل
هرگزØيراني Ùمن
چون هيچ چرايي
اين چنين تابلو نبوده است
تو چند قدم آن سوتر از
Øلقه ÙŠ Ù…Ùقوده ÙŠ داروين
كنار ÙÚ¯Ù„ و٠لاي صخره ها
به دنيا آمده اي
كه بَدَل عكست هم
رنگ Ùآب را تاريك مي كند
واين ريل Ùبي قطار اكنون
در بي نواختي Ùخود
Øضور آدم را
از ياد برده است.
جنون Ùجنون زده ÙŠ تو
كنارÙهرخط ÙØ®Ùلي كه من مي شناسم
چنان مي چرخد
كه آخرين آجرهر تيمارستاني
ازآن جا مي مانَد.
اين خط را كي عوض كرده اي
كه هيچ مساÙري Øتا
تا موي سپيد هم
رنگ ٠آغوش Ùگشوده اي
در چشمش گل نمي كند!
هي !
اين تاريكي را چاه ويل و٠اين چهار راه
از سايه ي تو دارد
واين باغ Ùشسته دست از نجوا
پس اÙتاده ÙŠ عربده هايي ست
كه پلك Ùپرستو
از آن مي لرزد.
هرگزآدم Ùابوالبشر
با هيچ چرايي
در هرگز Ùروزگار
اين چنين تابلو نبوده است.
نصرت اله مسعودي