سنگ ها

سنگ ها درد مي كنند در استخوانم
كنار رودي كه مي رود خانه ام
بي هيچ ساكني كه بروبد


يا آتشي كه هيزم ها را كه جنگلي بودند در من
بي هيچ جنگلباني كه منع كند
قطعيت درختان را
مي روند برگ ها با رودي از همه چيز
همه فكرها را
سنگ ها را
يا آرزوهايي كه مي مانند كنار سنگ ها
خرده خرده تحليل مي
رودي كه سنگي كنارت منم
خرد در لحظه هايت كه مي رود
خنديده مي شود به همه مانده ها
نمي ماند

عكس از بهزاد نثاري