دو شعر از سامان بختیاری
من در این سادگی بی اندازه معجزه ای نمی بینم از دستانم
و لخت این کاغذ شهوتی در چشمانم نمی راند
1- ..... همیشه عینک
میتوانید بنشینید
مهم نیست هر صندلی که خالی دیدید
دارد شروع میشود .
لطÙا بنشینید.
کجا ؟
همین جا
هاااا آه همین کنار
برای شنیدن یک شعر همیشه عینک نمی خواهد
Ú©Ù…ÛŒ بوی تند لذت کاÙیست . داشتم میگÙتم . Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم ØŸ
از خداØاÙظ Ú©Ù‡ پیاده شدیم
قطار سرنوشت خودش را رÙت Ùˆ ما خودمان
تو سی خودت رÙتی Ùˆ من سیمرغ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ دانستم .
تا راهی بشوم به وادی کلمات .
Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ برای نوشتن یک شعر عصرانه ای کاÙیست . در چشمهات قهوه ای تند بخار Ù…ÛŒ شد Ùˆ
وردی که ته می کشید در من
Ú†Ù‡ کلماتی Ú©Ù‡ رژه میرÙتند . Ùوت Ú©Ù† پسر Ùوت اجی مجی لا جهنم هنوز Ú©Ù‡ پا برجایی
هر چه بود قهوه ای تند مهارش نکرد این سرنوشت سگی را .
همه چیز مهیاست Ùنجانی Ú©Ù‡ بر جاذبه ÛŒ میز لم داده
و انگشتی که تا قعر این قصه تلخ است .
ماکه هیچ
بماند برای شاملوهای قدو نیم قد که شاعرند .
با این همه واژگان Ù…Ø³Ù„Ø . با ید خودمان را گیر نمی دادیم
که زندگی رنگ دیگری می شد.
...................................................................................................................................
2- شاعر
گاهی در خلسه ای Ù…ÛŒ اÙتم Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ùˆ
بعضی وقتها آنقدر در خودم Ùرو Ù…ÛŒ روم Ú©Ù‡ آب از من Ù…ÛŒ جوشد .
به سادگی خطی با امتدادی مشخص که در پایان هر سطرم می شود ابری زایید .
Ùقط کاÙیست روان نویسی Øتا آبی بردارید
تا Øالات روانیم را نقش بر آب کنید .
من در این سادگی بی اندازه معجزه ای نمی بینم از دستانم
و لخت این کاغذ شهوتی در چشمانم نمی راند
شلواری از پای هیچ کلمه ای در نمی آورم .
می بینی عنکبوتی که در من راه می تند منزوی است .
استØاله ÛŒ شعری است
بند
بند.
نگاه می کنی و چاه ویلت چه واویلایی می کند در من
خیابانهایی که در من پا کشیده اند
از لوطی گذر نمی کنند Ú†Ù‡ برسد طوطی Ú†Ù‡ برسد به اینکه سÙری Ú©Ù†ÛŒ تا هندو تا خال
می بینی چندال مشکل نیستم معضلم سینی است که صابونش بزنی پاک نمی شود از اسمم
نوسانات عجیبی دارد قلبم
Ùشار این شریان را شما بگیرانید .