من در این سادگی بی اندازه معجزه ای نمی بینم از دستانم
و لخت این کاغذ شهوتی در چشمانم نمی راند





1- ..... همیشه عینک

میتوانید بنشینید
مهم نیست هر صندلی که خالی دیدید
دارد شروع میشود .
لطفا بنشینید.
کجا ؟

همین جا

هاااا آه همین کنار

برای شنیدن یک شعر همیشه عینک نمی خواهد

کمی بوی تند لذت کافیست . داشتم میگفتم . می گفتم ؟

از خداحافظ که پیاده شدیم

قطار سرنوشت خودش را رفت و ما خودمان

تو سی خودت رفتی و من سیمرغ چه می دانستم .

تا راهی بشوم به وادی کلمات .
گفتم که برای نوشتن یک شعر عصرانه ای کافیست . در چشمهات قهوه ای تند بخار می شد و

وردی که ته می کشید در من

چه کلماتی که رژه میرفتند . فوت کن پسر فوت اجی مجی لا جهنم هنوز که پا برجایی

هر چه بود قهوه ای تند مهارش نکرد این سرنوشت سگی را .

همه چیز مهیاست فنجانی که بر جاذبه ی میز لم داده

و انگشتی که تا قعر این قصه تلخ است .

ماکه هیچ

بماند برای شاملوهای قدو نیم قد که شاعرند .

با این همه واژگان مسلح . با ید خودمان را گیر نمی دادیم

که زندگی رنگ دیگری می شد.
...................................................................................................................................

2- شاعر

گاهی در خلسه ای می افتم که نگو

بعضی وقتها آنقدر در خودم فرو می روم که آب از من می جوشد .

به سادگی خطی با امتدادی مشخص که در پایان هر سطرم می شود ابری زایید .

فقط کافیست روان نویسی حتا آبی بردارید

تا حالات روانیم را نقش بر آب کنید .

من در این سادگی بی اندازه معجزه ای نمی بینم از دستانم

و لخت این کاغذ شهوتی در چشمانم نمی راند

شلواری از پای هیچ کلمه ای در نمی آورم .

می بینی عنکبوتی که در من راه می تند منزوی است .

استحاله ی شعری است
بند

بند.

نگاه می کنی و چاه ویلت چه واویلایی می کند در من

خیابانهایی که در من پا کشیده اند

از لوطی گذر نمی کنند چه برسد طوطی چه برسد به اینکه سفری کنی تا هندو تا خال

می بینی چندال مشکل نیستم معضلم سینی است که صابونش بزنی پاک نمی شود از اسمم

نوسانات عجیبی دارد قلبم

فشار این شریان را شما بگیرانید .