ای کاش!

باران سر مان را گرم می کرد

تا نفهمیم

باد چگونه ویرانمان می کند!



در کویر بدنها

افق از چهار سو به ویرانی می رسد

چاله ای ؛ گودالی مگر

تا آخرین بذر مانده بر کف دستانم را ..............شاید !

ابرکی که رویای اقیانوس ها را بر گرده می کشد

از این برهوت

عبور دهد!


2



پلک چشمه افتاده

و در بوم آسمان

طرحی به جز کلاغ نمی روید

فصل

فصل ناسپاسی دل ها و چشم هاست

Ùˆ

مهر بانی

تکه نانی ست

که از کف دستان فواره می زند و

با کرور ها گنجشک

بر زمین می پاشد.

ای کاش!

باران سر مان را گرم می کرد

تا نفهمیم

باد چگونه ویرانمان می کند!