ایمان بیاوریم به آغاز فصل گرم...

بازسرایی مثبتی از شعر فروغ فرخزاد - آرش شریف زاده عبدی، کپنهاگ 2007 میلادی

با تقدیم به جنبش زن در ایران




و این منم
زنی با یار و یاور
در آستانه ی فصلی سبز
در ابتدای درک هستی پاک آسمان
و امید ساده و خشنود آسمان
و توانایی این دست های ورزیده.

زمان می گذرد
زمان می گذرد و ساعت چهار بار می نوازد
چهار بار می نوازد
امروز نخستین روز فروردین ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده بیدار شده است
و جهان، جهان پذیرنده ی
اشارتیست به آشوب

زمان می گذرد و ساعت چهار بار می نوازد

در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های چاق و پرخون
و این زمانِ خستگی در کرده از بیماری
و مردی که از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های قرمز رگ هایش
مانند مارهای چابک از دو سوی گلوگاهش
پایین خزیده اند
و در شقیقه های شاخدارش آن هجای خونین را
تکرار نمی کنند
- درود
- درود
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم.

در آستانه ی فصلی سبز
در انجمن جشن آینه ها
و اجتماع سور تجربه های پررنگ
و این سپیده دم بارور شده از دانش سکوت
چگونه می توان به آن کسی که می رود اینسان
شکیبا،
سنگین،
به هوش،
فرمان ایست داد.
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او همیشه
زنده بوده است.

در کوچه باد می آید
کبوترهای همبسته یکایک
در باغ های جوان هوشمند می چرخند
و نردبام
چه بلند و بالایی دارد.

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
از قصر قصه ها می آوردند
و اکنون
یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آب های جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
به مرد خواهد داد.

ای یار، یگانه ترین یار
چه ابرهای روشنی از انتظار روز میهمانی خورشید درآمده اند.

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده
نمایان شد
انگار از رشته های سبز پندار بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند
انگار
آن آتش بنفش که در یاد پاک پنجره ها می سوخت
چیزی بجز گمان بی گناهی از چراغ نبود.

در کوچه ها باد می آید
این آغاز آفرینش است
آن روز هم که دست های تو ساخته شدند باد می آمد
ستاره های گرانمایه
ستاره های بلورینِ گرانمایه
در گاهی که در آسمان، نیکی وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته
پناه آورد؟
ما همانند زنده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید
بر رشد اندام ما داوری خواهد کرد.

من گرمم است
من گرمم است و انگار هیچگاه سرد نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار «آن شراب مگر چندساله بود؟»
نگاه کن که در اینجا
زمان چه سبکبال است
و ماهیان چگونه اندام مرا می جویند
چنان که از ته دریا بیرون آمده ام؟

من گرمم است و گوشواره های صدفین می خواهم
من گرمم است و می دانم
که از تمام پندارهای سرخ یک شقایق وحشی
جز همان عطر
چیزی بجا نخواهد ماند.

رشته ها را رها نخواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها نخواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی پهناور، پناه خواهم برد
من برهنه ام، برهنه ام، برهنه ام
مانند سکوت های میان کلام های مهر برهنه ام
و زخم های من همه از عشق است
از عشق، از عشق، از عشق.
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحد بود
که از ریز ترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.

درود ای بامداد بی گناه
درود ای روزی که چشم های گرگ های بیابان را
از گودال های استخوانی ایمان و بدل اعتماد بیرون می کنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
دیگر ارواح ستیزه گر تبرها را نمی بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و سخن ها و صداها نمی آیم
و اگرچه این جهان به لانه ی ماران همانند نیست
ولی این جهان دارای صدای جهش پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود ریسمان دار تو را می بافند.

درود ای روز بی گناه!
میان پنجره و دیدن
دیگر فاصله ای نیست.
چرا نگاه نکنم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...

چرا نگاه نکنم؟
انگار مادرم از خوشحالی گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از آوای کاشی آبی بود،
و آن کسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه ی من باز گشته بود
و من در آینه می دیدمش،
که مانند آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم...

انگار مادرم از خوشحالی گریسته بود آن شب.
چه روشنایی خوبی در این دریچه ی گشاده سرکشید
چرا نگاه نکنم؟
تمام لحظه های خوشبختی می دانستند
که دست های تو ویران نخواهد شد
و من نگاه کردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری شاد چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن بزرگوار برخوردم

دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد
دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت
دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید
دوباره زنگ در، مرا به سوی انتظار خواهد برد
به مادرم گفتم: «دیگر آغاز شد»
گفتم: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه خوش آمدی بنویسیم»

انسان پُر
انسانی پر از اعتماد
نگاه کن که دندان هایش
چگونه وقت جویدن سرود می خوانند
و چشم هایش
چگونه وقت خیره شدن چوب می زنند.
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد:
شکیبا،
سنگین،
به هوش.
در ساعت چهار
در هنگامی که رشته های قرمز رگ هایش
مانند مارهای چابک از دو سوی گلوگاهش
پایین خیزیده اند
و در شقیقه های شاخدارش آن هجای خونین را
تکرار نمی کنند
- درود
- درود

تو
همیشه آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای...
زمان گذشت
زمان گذشت و روشنایی روی شاخه های لخت اقاقی افتاده است
دیگر شب پشت شیشه های پنجره سُر نمی خورَد
و روز با زبان گرمش
ته مانده های شب رفته را از درون بیرون می کشد

من از اینجا می آیم
من از اینجا می آیم
و اینچنین به بوی روز آغشته ام
دیگر در خاکی فرو نرفته است
آن دو دست سبز جوان را می گویم...
چه مهربان هستی ای یار، ای یگانه ترین یار
چه مهربان هستی هنگامی که پلک های آینه ها را باز می کنی
و چلچراغ ها را
از ساقه های سیمی می چینی
و در روشنایی گرم مرا به سوی چراگاه عشق می بری
تا آن بخار گیج که دنباله ی آتش تشنگی است بر چمن خواب
بنشیند

و آن ستاره های بلورین
به گرد لایتناهی می چرخیدند.
سخن کلام را به صدا گفتند
نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی نبردند
نگاه کن که در اینجا
جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
از تیرهای توهّم
مصلوب نشده است.
و جای پنج شاخه ی انگشت های تو
که همانند پنج حرف حقیقت بودند
دیگر از روی گونه ی او ناپدید شده است.

فریاد چیست، چیست، چیست ای یگانه ترین یار؟
فریاد چیست بجز سخن های ناگفته
من از گفتن نخواهم ماند و زبان گنجشکان نیز
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است.
زبان گنجشکان یعنی: بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکان یعنی: نسیم. عطر. نسیم.
دیگر زبان گنجشکان در کارخانه نمی میرد.

اوست کسی که دیگر روی جاده ی ابدیت
بسوی لحظه ی توحید نمی رود
و ساعت همیشگی اش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک نمی کند.
اوست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز می داند
آغاز بوی ناشتایی نمی داند
اوست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی می رقصد.

پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید.
تو از آوای کاشی آبی پر شدی.

و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند...

اندام های خوشبخت
اندام های دلتنگ
اندام های ساکت متفکر
اندام های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاه های لحظه های معیّن
و در زمینه ی اعتماد پرتوهای پاینده
و شهوت خرید میوه های تازه و پُرسود...
آه،
چه مردمانی در چهار راه ها نگران حوادثند
و این صدای سوت های ایست
در هنگامی که باید، باید، باید
مردی از زیر چرخ های زمان رهایی یابد
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد...

من از اینجا می آیم

به مادرم گفتم: «دیگر آغاز شد»
گفتم: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه خوش آمدی بنویسیم»

درود ای دوریِ تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای روشن همیشه
پیامبران آیه های نوین پاکند
راز درخشانی است که آن را
آن نخستین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند.

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل گرم
ایمان بیاوریم به آبادی های باغ های تخیّل
به داس های بیدار شده ی کارجو
و دانه های زندگانی.
نگاه کن که چه پرتوی می بارد...

حقیقت آن دو دست جوان است، آن دو دست جوان
که در زیر تابش یکریز درخشش، پاک گشته است
و سال دیگر، هنگامی که بهار
با آسمان، پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنِش، فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به پیش درآمد فصلی گرم...