ویلی ساکن

به خودم آمده ام
تمامم را روی میز ریخته ام
باورکن خوبم
"خوب" یعنی امروز هم می مانم
از لحظه ها چیزی عقب نرفته
این فکرها مال توی راه اند
مال من کوچکم
می روند از کوچک پیچ هایم یک راست

بیابان بود و پاهایم خشک و سمج
نمی رقصیدم
مه به گردنم نزدیک می شد
زنی تمام شیشه های دنیا را می خندید و می شکست
می ترسم
می جوشم / آب / کتری
می جوشد چایم / می ترسم
چا هم / ویلی ساکن
که فرو می روی درم برای گریه
بخندانم
بخوابانم روی موج های پیشانی ات
مغرب قصه های هیچ وقتت
بن بست دست هایت
و ریزش ناله هایم
ساحلم نرم و نزدیک
لای گل های تنم بمیر
مرگم شو طوفانم بریز
بشکنم توی انگشتان بلندت
شاه ماهی قصه های هیچ وقتم
به خودم آمده ام
دیگر نمی رقصم

آبان85