Ùرزانه قوامی
ویلی ساکن
به خودم آمده ام
تمامم را روی میز ریخته ام
باورکن خوبم
"خوب" یعنی امروز هم می مانم
از Ù„Øظه ها چیزی عقب نرÙته
این Ùکرها مال توی راه اند
مال من کوچکم
می روند از کوچک پیچ هایم یک راست
بیابان بود و پاهایم خشک و سمج
نمی رقصیدم
مه به گردنم نزدیک می شد
زنی تمام شیشه های دنیا را می خندید و می شکست
می ترسم
می جوشم / آب / کتری
می جوشد چایم / می ترسم
چا هم / ویلی ساکن
Ú©Ù‡ Ùرو Ù…ÛŒ روی درم برای گریه
بخندانم
بخوابانم روی موج های پیشانی ات
مغرب قصه های هیچ وقتت
بن بست دست هایت
و ریزش ناله هایم
ساØلم نرم Ùˆ نزدیک
لای گل های تنم بمیر
مرگم شو طوÙانم بریز
بشکنم توی انگشتان بلندت
شاه ماهی قصه های هیچ وقتم
به خودم آمده ام
دیگر نمی رقصم
آبان85
كيوان نوشت