منوچهرجمالی----- دو شعر
نگاه جهان پیمایم، Ú©Ù‡ هنوز ازچشم نرÙته ØŒ بچشم بازگردید
در بینشی که برایم از راه دراز، آورد
آلوده از درد بود
ومن ازاو سپاسگزار
ودرشگÙت بودم Ú©Ù‡ این تلخی دردش ازچیست ØŸ
او جائی درمیان راه ، نایستاد تا بیاساید
ÙˆÙضای میان من Ùˆ آنچه میدیدم ØŒ تهی بود
وآنراچنان تند پیمود
که کسی نمیتوانست باوبرسدتا زخمه اش بزند
روزی بیخیرازنگاهم ØŒ سایه به سایه، پنهان به همراهش رÙتم
میخواست که از دیده بیرون آید
که نشان ایست را، برروی تیری ستبرکه راه را می بست دیدم
اینجا گمرک خانه بود
بازرس، جامه دان بزرگ ولی سبک٠نگاهم را با بدبینی گشود
وتا تـه ٠نگاه را ، زیر و رو کرد
درنگاهم ، گستاخی ابلیس را دید
درنگاهم ، شک دکارت را دید
درنگاهم ، نیشخند سقراط را دید
درنگاهم ، دریدگی عبید را دید
درنگاهم ، عشق به ولگردی را دید
درنگاهم،مشت توانای مولوی را دیدکه درهارامیکوÙت تابازشوند
درنگاهم ، کلید جمشید ، برای گشودن درهای راز را دید
درنگاهم ، تیزی بالهای شهباز را دید
درنگاهم، مهربه گیتی میدرخشید
درنگاهم، نوازش آبهای صا٠چشمه های شیرین بود
درنگاهم، نرمی و مدارائی دربرخور با اضداد بود
درنگاهم ØŒ مرغ زیرک ØاÙظ را دید Ú©Ù‡ به هیچ دامی نمیاÙتاد
درنگاهم، چنگهای درازم را دید Ú©Ù‡ به هرچه میرسید میگرÙت
درنگاهم، دهانه آتشÙشان هستی ام را دید
درنگاهم،دستی را دید
Ú©Ù‡ برسینه دروغی میزند Ú©Ù‡ نام Øقیقت دارد
وگمرک Ú†ÛŒ Ú¯Ùت : میدانید Ú©Ù‡ خروج اینها ازمرز، ممنوعست !
نگاه Ú¯Ùت : آنکه مراÙرستاده، مرا با این زاد راه بسیج ساخته
ولی گمرکچی آن را نپذیرÙت، Ùˆ Ú¯Ùت :
باید بی اینها ، ازخود ، بیرون بروی
نگاهم ØŒ بی تاب بود، تا درپی انجام وظیÙÙ‡ اش بشتابد
همه این هارا درانبارگمرخانه سپرد، Ùˆ رسید ÛŒ دریاÙت کرد
وپس ازبازگشت، آنچه را سپرده بود، پس گرÙت
وهمه آنها ، درانبارگمرکخانه ، پوسیده و گندیده بود
وشرمزده ، پیش من آمد
وازماجرائی Ú©Ù‡ میان راه، پیش آمده بود، دم Ùروبست
ولی ازآنچه در پایان راه دیده بود
گزارشی بس گسترده به من داد
ومن ازآن روز دیگر، اعتمادم را ازنگاهم از دست دادم
------------------------
من قصه گويم
من از پيشآمدهاى بزرگ تاريخ ،
واز قوانين پيچيده اى كه سپس برايش ميتراشند ،
و از ادوار انتزاعى ٠بريده از همش ،
واز سير به غايت٠مجهولش ، سخن نميگويم .
من از پهلوانان نيرومند ØŒ با آرمانهايشان كه سر به Ùلك ميكشند ØŒ
شعر نميسرايم .
من از اÙكار آرامش بخش ØŒ
در برابر خطرهاى هراسناك زندگى ، نميانديشم .
من براى گريز از ملالت زندگى ،
به ماجراجوئى اÙكار خطرناك نميروم.
من از وقايعى بزرگ ،
كه شاديهاىكوچك را لگد مال ميكنند ، دم نميزنم .
من از بزمهاى پرشكوه و شاديهاى پر تجمل ،
لب نميگشايم .
من به جوش و خروشى كه سخنانم در دلها ميانگيزند ،
نام « Øقيقت » نميدهم .
من آموزه اى نميآورم ØŒ كه با شهادت مردم ØŒ Øقيقتش ثابت شود.
من شبها ، پيش از خواب ، قصه هاى كوچك و كوتاه ميگويم .
من از چيزهائى ميگويم كه همه اش با يك نگاه ، به دل مى نشيند.
من از سعادتى ميگويم كه عاشق ، با نوازش يك خيال در آغوش ميگيرد .
من از آرمانى ميگويم كه نياز به تصر٠جهان وغلبه بر تاريخ ندارد .
من از چيزهاى نزديك ، و از نزديكى به هر چيزى سخن ميگويم ،
من هر آنى را در بازى كودكانه ، كش ميدهم ،
تا كامگيرى ، در شتاب ، تلخ و زهر آگين نشود ،
من با معيارهاى دين و اخلاق و سياست ، بداورى چيزها نميروم ،
بلكه هر چيزى را ØŒ با معيارى كه در خودش نهÙته است ØŒ ميسنجم .
من قدرت شكنجه دادن را ، از « ياد گناهان » ميگيرم ،
من درازاى دردها را، چون قصه ام و باقصه ام ، كوتاه ميسازم .