و اين زخم
null

كه از دهان ِدريده ي ِتو باريده بود
حالا هي برگرده ي من مي دود
و صداي پاي قطار هايي را در مي آورد


كه ضجه را به آشويتس مي برند.
اين ريل
كلافه مي شود از صدا
واما باز
روياي نوعروسان دزديده مي شود
ومن كُت كَت بسته اي را مي بينم
كه هنوز طنين كِل را
به بازو دارد
اگر چه
دهه ها از روياي هر عروسي دور بوده است.
چه بوي سوختني بالا گرفته
در خط ِاين جناغ وُ گرماي آن ريل
اما تنها تو بد نام گشته اي آشويتس!
و گرنه
من در لحظه هايي به سنگيني ِ دمادم
دربارش ِ كوره از آسمان ِنفتي ِبغداد
سوي دو چشمم را

گم كرده ام

و اين هيچ ِ پر بركت را

تا تازه تر بماند وُبدانند

زير باران گريه مي گيرم.

چه بد آوردني است آشويتس!

وگر نه

اين همه ناو ِاز كوره در رفته

در كور سوي اين خليج

تو را

در انگشت ِكوچك ِخود هم نمي كنند.

وچه بد آورده ايم بد

كنار ِكلماتي كه اين روز ها

زير پوست تزريق مي شوند.


نصرت اله مسعودي

5/خرداد/ 86