مجید ÙØ±ÙˆØªÙ†
سه شعر از مجيد ÙØ±ÙˆØªÙ†
به صدايم كه يتيم است و مام از دست داده گوش كن
بر ÙØ±Ø§Ø² آن، صد٠هاى عزلت به رقص آمده اند
خواب هاى ظلمت گونه را از پيشانى آسمان مى زدايد
Ùˆ به صÙÙ‰ از ماهى هاى خشكيده مى انديشد
كه بر ستونى از عشق مى آويزند
صدايم را بگير و از دست مده
تا من Ùˆ تو از ØØ±Ø§Ù… شدن نجات يابيم
اى عشق !
بر اندام سپيد كدام زن مى ايستى؟
تا اندوه ديرينه ام را رها كنى !
تا پرواز دهى اين غم شيرين را
بر ÙØ±Ø§Ø² شبى كه زندگى ما را رغم مى زند
شبى كه انجام اش آغاز ما ست
جا كه ديرى ست كه جان داده ايم .
چون جهانى كه همواره كوچك مى شود
(Ù¡)
خموشى
از پس پرده هاى كهن
چون جهانى كه همواره كوچك مى شود
در گوش هايش ايستاده است
نغمه ها كه پلك، پلك از او جدا مى شوند
آيا به گرد جهانى كه در ØÙظ اوست / چرخانند
و يا به گرد بادهايى كه از آسمان هاى دراز آمده اند
او همان گونه كه شهرها مى سوزاند
دنياها به پلك نغمه ها مى گشايد
بادها مى چرخند
و به دست اش مى سپارند
آنچه خواستنى ست
آنچه Ù†Ø§ÙŠØ§ÙØªÙ†Ù‰ :
بيشه هاى در خواب
سوار سبز پوش رويا
و صداى ستاره بخش گرينده
او ديده است
به روياهاى خود
كه از بوسه ها و گريه ها سبز مى شوند .
(Ù¢)
بتاب چشمان من
بر اندام هاى آب
رويا به شكل شى ايستاده است
وقتى كه باد
سيطره از دست مى دهد
دزدانه در قالب ابر
مى ايستد
و از چشمان خويش در مى يابد
كه تلاطم جهان را به دست گيرد
بر بازوان آويخته
بر قدم هايى كه در سياهى مانده اند
و بر زبانى كه به شكل شى نمى گويد
دست هاى ÙØ±ÙˆØ±ÙˆÙ†Ø¯Ù‡ بتابانيد
كه رنگ جادو دارند
آيا زمان ايستاده است
يا چون زبانى كه به آتش درون جسم ها ÙØ±Ùˆ مى شود
به راهى كه جهان شكل مى بايد Ú¯Ø±ÙØª روان است
اگر به دست مى توانش ÙŠØ§ÙØª
من به دست خواهمش بوسيد
به دست هاى جادويى
به قالب پيراهن خويش
به شكل جهان هايى كه مى آيند
و به جانب آتى .