"فتح"
آتش از استخوانم بيرون می جهد
بيرقی
در امتداد باد...

ناقوسها می نوازند و
كفن های تازه مرده
عروس می شوند
با جمجمه هايي شكفته
در دستانشان


تاريكي غاري
كه پلك نيم بسته ي قله اي ست
مرا
عشق مي ورزد
تا روحم را
با دكمه هاي باز پيراهني
كه بر زمين جا مانده است
دود دهد

سنگها نامم را
به خطی عجيب
حك مي كنند
و كندرهای سوخته
در گودی سطرها
خاكستر می شوند

كسی
از پشت شهرهای هزارساله
به سويم گام بر می دارد

پای خاك آلود مردي ست
دور
...
دور...
كه به حزنی غريب
می شناسمش

با هر قدم
لذت دوار يك قرن را
بيدار می كند
آن سوی زمان
قدمت قدم هاش را
بر كوزه های سفالی
نقش می زنند.

كسي
تكه های مدفون رويا را
چون زنگ گوشواره هايی زير خاكی
تاب می دهد.
من ابديت نيستي را
مي وزم

*** *** ***