قصّه ---علی صالØÛŒ
قصّه ي٠تكراري٠سنگ و پرنده نبود ،
Øكايت٠عشقبازي٠سنگ Ùˆ شيشه بود Ø›
بوسه ي٠بدرودت !
قيژ قيژ ... قيژ قيژ ...
در٠٠بهشت يا در ٠جهنّم ØŒ Ú†Ù‡ تÙاوتي دارد ØŒ
وقتي لولاي٠دَر زاده شده باشي ؟
تو ...
به ياد چشمهاي پدرم
در آينه
تو را مي بينم.
آنقدر پير شده ام كه پدرم باشم.
براي تنهايي
گوري است
هر كلمه ام بر اين سطور
براي تنهايي اَم .
آن دورها ...
Û±)
آن دورها
آن خط٠اÙÙÙ‚ Ùˆ خورشيدش
چهره ي من .
Û²)
بيشتر از تو
Ùقط مرگ انتظارم را مي كشد آن دورها .
Û³)
مخو٠تر از تصوّر٠ايستادن قلب و سكته ي٠مغز
Ùكر٠دوباره زنده شدن در رستاخيز Ùˆ ...
Û´)
خرد مي شدند دندانهايمان
از Øسرت Ùˆ خشم٠جهان
اگر عشق ميانشان نبود .
Ûµ)
مي بوسند قطره هاي٠باران
گلبرگ هاي٠در Øال٠سقوط را .
Û¶)
بيرون از Ù…ÙÙ‡
بيرون زده در اوج ، قلّه ي سپيد .
Û·)
چه آهنگين مي شكنند
موجهاي٠مغرور .