تا دامن ِكوليان لوركا
null

به خويشتن باخته اي
كه پرچم نازها يت
در تكرارِ پا به دري ِ با د
سال ها ست سمت ِاهتزاز را
گم كرده است


وآنچه شايد پوشيده اي

با دامن ِكوليان ِلوركا

كه هنوز دل از آن چكه مي كند

به وسعت ِ قرون وسطا

فاصله دارد.

نفله ناز هاي دم دستي

كه آينه هم از گيس تو مي گريزد

ماه را ببين!

كه معطل ِچينِ هاي ديروز ِگيسويت

چه در چين ِ چشمه مي لرزد

و نمي داند كه اين روز ها

حتا باد هاي ناوزيده هم

جغرافياي دامنت را

بهتراز تو مي شناسند

و روتر از ماه وُپنجره هاي با ز

بازي ِرو شده اي داري.

و من كه

به ناگهان ِديروز تو باخته ام

چه پرَ ِآشيان بر كول مي گذرم

در نا كجاي آسماني كه سنگ به دامن

دست ازاين شانه نمي كشد

و نمي كشم از تو هيچ

اين هرگزِبي تو نبودن را

كه در مَجاز ِ همان بوسه گيجم

و دارم خا ك ِآن خاطره را

با ميلي ليتر

در گيج باد ِ خونم اندازه مي كنم

وبا آسمان ِتو

كه جز چرتكه ي سنگ

حسابي ندارد

حسابي دست به يكي كرده ام حالا

كه فقط جنون افاقه مي كند.

چه نوشتني دارد اين تير ِخلاص ناتمام

كه تو طرح ِآن را

اينگونه تمام كردي

وما

و يعني بلا نسبت

من

چه سگي مي گذرم

تا باز براي پرچمت

كه سمت ِاهتزاز را گم كرده است

از هر سو قيام كنم!


نصرت اله مسعودي

7/2/86