هم دهان ِگنجشك وفواره در بهار
null

مي شنوي
از دور دست ِدل است
دور ِهمان ميدان
كه حالا
سالهاست بي تو و فواره گل



در من مي چرخد و

موج ِسرگيجه مي شود

اما هنوز

تا كه نيفتم

يكي – دو درخت

شانه به شانه ام مي دهند

ويادگاري هاي شان را

از لاي پوست هاي قديمي

بيرون مي كشند

تا برايم تعريف كنند.

همان ميدان

كه روزي فكر مي كردم

كه گاه

ماه ،بي تاب تر

در آن مي تابد

وآفتاب

بي آستين ِبالا زده

از آن نمي گذرد

وچه مرده باد وُ

زنده بادها

خاك كفش شان را

در آن نتكانده اند

وآخرِبازي شان

تنها غباري بود

كه در جشم من وُ ميدان وُ رفتگران

لايه لايه تاه خورده است

تا شب ها ماه را

اگر بشود

شطرنجي ببينم

و روز

زلال آب ها را

خاك بر سر.

مي شنوي

اين صداي دستكاري شده ي شعبان است

كه بيخ گوش بهارستان

به گل وُگياه

گير داده

و دراعصاب ِفواره

چنان فرو رفته

كه آب

از خواب ِ خفگي مي آيد.

من اين صدا را

كه صد بار

از دهان ِآجر وُسنگ

پريده

فراموش نمي كنم

وماه

كه اين صدا را

بهترازخاك وُصخره وُسنگ

مي شناسد

تا آسيب نبيند

سر، درمزارع پنبه

فرو برده

وآبها

تا خاك بر سر نگذرند

زلال شان را

در پستوي سنگ و ُشن

پنهان كرده اند

و من هم

يخه ي پيراهنم را

با سنگ ِدگمه ها

چنان بسته ام

كه باد

از بيخ گلويم

با سر ِشكسته بگذرد

تا مباد بگويند

با باد سروُسرّي دارم

و يااز سينه ي من

رازي مگو را

كش رفته است.

گوش كن

اگر چه عربده هايش

فيت چاله ميدان است

اما اين شعبان

YESرا

چنان تلفظ مي كند

كه انگار

لهجه ي باران هاي لندن

سال هاي سال

بر چتر ِهميشه باز او

غليظ باريده است.

وقبول كن

كه اين ميدان دور گرفته در من

كه با خاك وُ كاغذ ِباطله وُ بلا

چرخ مي خورد

تنها روزي روي ريلي

كه مي خواهم مي ايستد

كه من راحت

هم دهان ِفواره وُگنجشك

با ياد تو

توي همين ميدان

بي هيچ مُرده بادي

آواز بخوانم

وهمسرايان ارديبهشتي

ريتم رفتارشان را

با خلخال ِرقص ِكوليان ِكوچ كرده

ميزان كرده باشند.


نصرت اله مسعودي