هزار قرن
پس ازگذارهزار قرن
هنوز زیبائی
هزار قرن گذشت
از آن نمایشی که باد با گیسویت داشت


و عطر تورا برد تا جلگه هائی

که حافظه من اسمشان را بیاد ندارد


هزار قرن گذشت

از واقعه رقصید نت

و رنگهای درهم دامنت

که معابد را درس اسطوره میدادند

و برگها را درس پائیز


هزار قرن گذشت

که با هم خواب بارانهای نیامده را دیدیم

و دانه های سینه ریزت

از بی طاقتی دستهای من

قطرات باران شدند

و روی فرش ریختند



هزار قرن گذشت

که مثل پروانه

از زندگی فقط عبور میکردیم

و نمیدانستیم

کی بهار میآید

و کی زمستان

و فصل

نه معنی داشت

نه حضور


هزار قرن گذشت

از شبی که بطری شراب را

در جان لحظه ها خالی کردی

و هردو تا حد تخدیر مست شدیم

و زیبائیت را در مستی

به تماشا گذاشتی


هزار قرن گذشت

اما بستر هنوز گرمی تنت را

نگه داشته است

و من هنوز

با نوازش انگشت هایت

به خواب میروم


هزار قرن گذشت

و من دختری را

که هر روز می دیدمش

در خاطره گم کردم

و هنوز دنبال صدائی میگردم

که روز ابری را آفتابی کند




دیروز بود که اینجا بودی

و امروز.............

انگار هزار قرن بر من گذشته است.


کریم سهرابی

بیستم ژانویه 2007 فرزنو