علیرضا خسروی - هشت شعر Alireza Khosravi
هشت شعر از علیرضا خسروی
سرازير می شوم
ميان دستهای تو
شبيه کاغذ مچاله ای
که دور انداخته بودی
شبيه تو می شوم
(شعر اول)
از لابلای انگشتانم
سرازير می شوم
ميان دستهای تو
شبيه کاغذ مچاله ای
که دور انداخته بودی
شبيه تو می شوم
Ùˆ Ùکر Ù…ÛŒ کنم
که سالهاست
از راسته ی هيچ بازاری
رد ــــ نشده ام
و چاقوی هيچ رستمی
از پهلويم
عبور نکرده است
Ùکر Ù…ÛŒ کنم
که هر شب
شبيه پسرکی رقاص
با Øسی
کهير زده از مزه ی نجابت
به خواب می روم
و خواب می بينم
خودم را
مرجان را
ملای Ù…Øله را
که از لابلای دندانهای زردش
زن همسايه ی مان
به روی زمين Ù…ÛŒ اÙتد
و دختر همسايه را
که زير باران دوستش داشته ام
قدم بزند
و من دزدکی خوابش را ببينم
من Ùکر Ù…ÛŒ کنم
Ùاصله ÛŒ من با مرجان
Ùˆ Ùاصله ی دختر همسايه مان
با من
به اندازه ی يک بسته قرص
خواب آور است
به اندازه ی خواب يک قرص خواب آور
که از زن همسايه مان می چکد
Ùˆ Ùکر Ù…ÛŒ کنم
خواب ديده ام
از راسته ی بازار عبور کرده ام
و از پهلوی رستم رد شده ام
و شبيه مرجان
که مچاله ام کرده است
ملای Ù…Øله را
در خواب ديده ام
که از زن همسايه ی مان می چکد.
(شعردوم)
................
خورشيد ـــ جند ـــ شنبه
که سرگيجه ات
هی مست
هی لخت ـــ ميدود
غمباده ميکنی
اين شام آخری
را که در سينه ام تلاطم داری
بی واسطه
که دستانم
که دستانش
که دستانت را ليس که ((نه))
لخت گيج می خورند
خورشيد چند شنبه را
قبيله ات
Θ
سرگردانی
.......................................................
(شعر سوم)
از شکل خودم!
که دير تر نمی رسی ؟
آقا بچرخ
باران بده
من ابر ميشوم
تو باد
آقا بچرخ
<يک پنجره بيار>
من دÙتر
تو مداد
راستی!
دستمالت کو دختر!؟
دستمال که مال بازی نيست
آقا بچرخ
اين بازی تمام نمی شود
من دير ميرسم
تو باد ميشوی
خدا هم درخت
من سيب ميشوم
تو دور می شوی
تو دور می شوی
تو دور ميشوی
...........................................................................................
(شعر چهارم)
اين استکان داغ
که لب پرانده
روی لبم
با چای داغ Ùˆ خيابانی نرÙته!!!!
پيچيده در سکوت وسيگار و دود...
با شور تاری
به شانه شکسته ام
و بی خيالی خوابی و
Ùراقت بعد از ظهری
Ùˆ Øوصله ای Ú©Ù‡ قرار رÙتن داشت
.................................................................................
(شعر پنجم)
شعر هايم که پر بگيرند
چشم شيطان کور
به شاهزاده عبدالله خواهم رÙت
اصلآ
ولش کن
اينها که مرده اند
اينها که مرده اند...
************
صدا صدای کوب کوب کلنگ
وپلکانی
که به دوزخ می رسد
وتبخير يک مرد
ميان دو خط موازی.؟
چقدر دستهای پيرزن می لرزد
************
نگاه نکن!
روی دستم
دارند راه می روند
تلخ های قهوه ای
اصلآ
سپيده که سر زد
سپيد پوش خواهم شد
مثل خودت
وقتی که از پلکان پائين می روی
************
صدا صدای کوب کوب کلنگ
و راه پله ای
که به دوزخ می رسد
با مرده ای Ú©Ù‡ اØساس Ù…ÛŒ کند
هنوز زنده است
وبوی خاک
خاک خانه ی هميشگی
***************
گوش شيطان کر
برای دختری
که مرا با آينه
به پشت بام برده است
می خوانم
انا ÙتØنا ......
نه.........
شايد چيز ديگری
اصلآ تو Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ Ùهمی
با نگاه آن قهوه ای تلخ؟
بغض نکن
به شاهزاده عبدالله خواهم رÙت
************
صدا صدای ريزش خاک
ودالانی که بسته می شود
در بوسه باران سنگ و پيشانی
و بوی خونی که می پيچد
در سکوتی از جنس خودش
**********
صدا صدای ساز و سرنا
صدا صدای همهمه مردگان روی زمين
صدا صدای زايش ابرها
در آسمان
صدا صدای کوب کوب سنگ بر سنگ
و زنی
که تازه به آسمان گريسته است
*********
چقدر
در Ù…Øله ی مردارها
سکوت می خواند؟
چقدر
در Ù…Øله ی مردار ها
سکوت می خواند؟
انگار
همه از راه پله ها
پائين رÙته اند
وصدای غژ و غژ
درهای چوبی شان
بر جای مانده است
چقدر در Ù…Øله ی مردار ها سکوت Ù…ÛŒ خواند
بغض نکن
انگار ! به شاهزاده عبدالله رسيده ايم..........
.......................................................................................
(شعر ششم)
شلوغی خيابان
از شقيقه ی مرد                                      بالا- ميرود
خون-         می رود
زن -           می رود
بالا
می رود-بچه
می رود - مرد
می رودخيابان
پکی به سيگار ميزنم
هميشه از ابتداش همين گونه بوده است
اين مرد
بوی قبر می داد.
........................................................................................................................(شعر Ù‡Ùتم)
ميان چهار ديوار
ايستاده يک مرده معمولی
وآسمانی
پر از نيلوÙران کبود
در سايه روشن زمين
مردی Ù…Øکوم به تجزيه
ميان چهار ديوار
چهار ساعت
ويک آهنگ قديمی
ستارو
تنبک و
تنبور و
سنج*
اينجا نشابور است
ومن
همان مرده سابق
که ايستاده
روی شنهای داغ و
لابلای دنده های اسبان مرده
وسگانی که آنسو تر
خاکسترم را بو می کشند...
.....................................................................................
(شعر هشتم)
قرار از نبودن شد
يا دست کم نرسيدن
اصلآ از اين همه ستاره Ú©Ù‡ بيÙتم
از تÙÙ†Ú¯ÛŒ Ú©Ù‡ بوی شقيقه دارد
واز دهانت
وبعد هم کسی چه می داند
به جائی اضاÙÙ‡ شوم Ú©Ù‡ نباشم
وهرچه بگردم
همين ديوار و چند سايه خيس
Ú©Ù‡ اÙتاده روی صورتم ...
مرجان ابراهیمی نوشت