تا تيمارستان
null


قرارما نه اين بود نازنين!
كه حتي بي تكا ن د ستي
د ستي د ستي مرا
در خويش گم كرده رها كني


و من بمانم با جاده هاي بي جوابي

كه خاك پاي تو را هم

از من پنها ن مي كنند

و من بمانم با آسمانكي كه ستارگانش

قسم مي خورند

تو را تنها يك لحظه

كنار پلك ِخواب گرفته ي پرده ي اتوبوسي ديده اند

كه به خرم آباد دست تكا ن مي داده.

قرارما نه اين بود نازنين!

كه چشم من فقط به كار ِگريه بيايد

و شانه هايم

در بي تعادلي شهري

كه دور از شكوه خواب هاي تو

خواب ندارد

ديوارها يش

هي شانه به شانه ي من بكوبند

و اين كت ِخالكوبي شده با خاك

چنا ن خرابم كند

كه زنم با شك

در سرآستين هايم

دنبال ِگريه هاي پنهان بگردد.

چه بي تقصير

گوشه مي زنند و كنايه

كه بي گوشه ي آن لب

كه خطوط مبهم گل بود

چقدر خنده دار شده ام

آنقدر كه نام پدر وماه تولدم را

همه ي كف بين ها مي دانند

و خيره درخطوط دستم

آنقدر دنبا ل تو گشته اند

كه دست شان د يگر

به سنگيني ِدرك ِهيچ رسيده است

ولي تو وُ آن راه

هنوز كه هنوز است

حتي براي خداي كوليان هم

سر به مُهر مانده ايد.

قرار ما نه اين بود نازنين!

و تو كنار درياچه ي "كيو"

كه در چشمت شنا مي كرد

به باد وُنم ِبهارانه ي باران

كه سر بر باي بي جورابت گذاشته بود قسم خوردي.

مگر نخورده بودي وُ نخورده بودي؟

آه پارميداي ِشايد

من كه تا تيمارستا ن

فقط دو دكتر فاصله دارم

وشنيده ام ديشب

بي آنكه بداني وُ بدانم

يك لنگه كفشم

در تاريكي ِپاركي تا صبح گريسته

و من دست در دست شاخه ي تاكي

تا سحر

تا صداي جاروي رفتگران

با تواني

كه تلو تلو

كنار چنار سر كوچه مان

تا ته جو سُر خورده است

بي كفش وُ بي ساعت

با پلك هايي

كه دم به دم سقوط مي كرده اند، خوانده ام:

"جنون كه در نمي زند عزيز دلم"


نصرت اله مسعودي


Kiowنام درياچه اي مصنوعي در خرم آباد