سه شعر از مجید Ù†Ùیسی
نیویورک
امروز
نیویورک خم شد
و در آبهای اطلس گریست
از زخمی بزرگ می نالید
نیویورک
روی تیره ی پشتش
آنگاه به یاد آورد
زخمهای کهنه ی کودکانش را
از هلند و ایرلند
از Ø¢Ùریقای سیاه
از لهستان و اکراین
Ùˆ از واØÙ‡ های بیت المقدس
نه!
باید به پا می خاست
Ùˆ Ù…ÛŒ گذاشت تا Ø¢Ùتاب
بار دیگر بر چهره اش بدرخشد
و کودکانش دستهای یکدیگر را بگیرند
و بر گرد دامن چرخانش
به رقص درآیند.
11 سپتامبر 2001
کابل
اما کاکلی ها که پرواز را از یاد نبرده اند
و لاخ های عل٠همچنان از خاک کابل سر برمی کشند
و رودهای خشک از کوه های پامیر بار برمی گیرند
و بیشه های سمنگان از آوای پرندگان پر می شوند
تهمینه در کنار جاده خواهد ایستاد
بی برقع و با برق شادی در چشم
و رستم از رخش پیاده خواهد شد
Ùˆ در برابر خود هیچ Ù‡Ùت خوانی
جز عشق، عشق، عشق نخواهد دید.
بدین گونه توپ ها خاموش می شوند
و تانک ها در زیر زنگار سبز می پوسند
و سربازان به ساخلوها بازمی گردند
و دستاربندان به نمازخانه ها
و کودکان در پشت میزها می نشینند
و دختران دشت به شهر می آیند
و در کوچه ها آواز می دهند
که آی! گل آورده ام
و سخن سرای پیر توس
از Ùراز ایوان باغ خود
به جانب خاور چشم می دوزد
Ùˆ به Ù„Ùظ شیرین دری Ù…ÛŒ گوید:
"آه ای کابل! بیش از این صبور مباش
و روا مدار که همچنان از تو خون بریزد
باشد که رودابه بار دیگر گیسوان باز کند
Ùˆ از Ùراز خوابگاه خود به پایین Ùرستد
تا زال از آن چون کمندی به Ùراز آید."
13 نوامبر 2001
دلهره ی ایرانی
در اتوبوس "گری هاند"
جای خالی مردی دیده می شود
Ú©Ù‡ برای ناهار به "این اند آوت" رÙته است
مساÙران دیگر همه بازگشته اند
راننده پشت Ùرمان نشسته است
و از آینه ی کناری
به پشت سر نگاه می کند:
مردی به همبرگرش گاز می زند
پسربچه ای با انگشت های زعÙرانی
از پاکتی باد کرده Ù¾ÙÚ© برمی دارد
Ùˆ زنی با تلÙÙ† دستی اش
به اسپانیولی Øر٠می زند
من از خود می پرسم:
چه کسی برای او به پا خواهد خاست؟
چه کسی نام او را بر زبان خواهد آورد؟
اینجا ایران نیست
اما من دلهره ای ایرانی دارم
کتاب شعر مولوی اش روی زمین اÙتاده
و کت خاکی رنگش پشت صندلی آویزان است
راننده دستش را روی بوق می گذارد
و من در صدای آن، ناله ی مردی را می شنوم
که در برابر مشت ها و لگدها
تنها صورت خود را می پوشاند.
6 نوامبر 2006
* Greyhound شرکت اتوبوسرانی مساÙربری سراسری در آمریکا
امروز
نیویورک خم شد
و در آبهای اطلس گریست
از زخمی بزرگ می نالید
نیویورک
روی تیره ی پشتش
آنگاه به یاد آورد
زخمهای کهنه ی کودکانش را
از هلند و ایرلند
از Ø¢Ùریقای سیاه
از لهستان و اکراین
Ùˆ از واØÙ‡ های بیت المقدس
نه!
باید به پا می خاست
Ùˆ Ù…ÛŒ گذاشت تا Ø¢Ùتاب
بار دیگر بر چهره اش بدرخشد
و کودکانش دستهای یکدیگر را بگیرند
و بر گرد دامن چرخانش
به رقص درآیند.
11 سپتامبر 2001
کابل
اما کاکلی ها که پرواز را از یاد نبرده اند
و لاخ های عل٠همچنان از خاک کابل سر برمی کشند
و رودهای خشک از کوه های پامیر بار برمی گیرند
و بیشه های سمنگان از آوای پرندگان پر می شوند
تهمینه در کنار جاده خواهد ایستاد
بی برقع و با برق شادی در چشم
و رستم از رخش پیاده خواهد شد
Ùˆ در برابر خود هیچ Ù‡Ùت خوانی
جز عشق، عشق، عشق نخواهد دید.
بدین گونه توپ ها خاموش می شوند
و تانک ها در زیر زنگار سبز می پوسند
و سربازان به ساخلوها بازمی گردند
و دستاربندان به نمازخانه ها
و کودکان در پشت میزها می نشینند
و دختران دشت به شهر می آیند
و در کوچه ها آواز می دهند
که آی! گل آورده ام
و سخن سرای پیر توس
از Ùراز ایوان باغ خود
به جانب خاور چشم می دوزد
Ùˆ به Ù„Ùظ شیرین دری Ù…ÛŒ گوید:
"آه ای کابل! بیش از این صبور مباش
و روا مدار که همچنان از تو خون بریزد
باشد که رودابه بار دیگر گیسوان باز کند
Ùˆ از Ùراز خوابگاه خود به پایین Ùرستد
تا زال از آن چون کمندی به Ùراز آید."
13 نوامبر 2001
دلهره ی ایرانی
در اتوبوس "گری هاند"
جای خالی مردی دیده می شود
Ú©Ù‡ برای ناهار به "این اند آوت" رÙته است
مساÙران دیگر همه بازگشته اند
راننده پشت Ùرمان نشسته است
و از آینه ی کناری
به پشت سر نگاه می کند:
مردی به همبرگرش گاز می زند
پسربچه ای با انگشت های زعÙرانی
از پاکتی باد کرده Ù¾ÙÚ© برمی دارد
Ùˆ زنی با تلÙÙ† دستی اش
به اسپانیولی Øر٠می زند
من از خود می پرسم:
چه کسی برای او به پا خواهد خاست؟
چه کسی نام او را بر زبان خواهد آورد؟
اینجا ایران نیست
اما من دلهره ای ایرانی دارم
کتاب شعر مولوی اش روی زمین اÙتاده
و کت خاکی رنگش پشت صندلی آویزان است
راننده دستش را روی بوق می گذارد
و من در صدای آن، ناله ی مردی را می شنوم
که در برابر مشت ها و لگدها
تنها صورت خود را می پوشاند.
6 نوامبر 2006
* Greyhound شرکت اتوبوسرانی مساÙربری سراسری در آمریکا
korosh-hamekhani نوشت