بادام های تلخ

عکس مظاهر شهامت :برداشت از سایت قابیل
در آن کنجی که مانده از لب های تو آخرین مانده ؟
صدا هنوز هم می رود از گوشم قطارقطار از همیشه ساعـت ها از هر نوع
به سوی همیشه غروب افتاده بر کول کوهی کدر در انتهای منی که دورم بسیارتر
گرفتارم در دست دست برنمی دارم از چانه
و تکه ابری هم هست چسبیده سیاهی اش را بر کنجی از مس تکان نمی رود به هر طرف و
نفسم شماره شماره گیر می کند در آسمی از حلق آویز مردی نه دیگر در سحرگاه میدانی
که در گوشه اتاقی در جغرافیای یک داستان نانوشته یا نوشته بر یال بادی که می گرداندش در هر دم


- یکی بود یکی نبود بود و نبود از بود یا نبودی که ندانیم بود یا نه
یکی ازبلند رعشه پرید کی چرا ؟ نپرسید افسانه است شاید
یکی از بلند شرقی ترش افتاد زخمی در سینه اش ببینید پنهان می کند
یکی برید در روز روشن پیش چشم همه خنده اش را
با چاقوی تیز جهان با مرمتی از نوع هسته ایش
خونی اگر ریخت بر گونه یکی نبود ما ندیدیم
و آنانکه دیدند حاشا کردند و بعد در دیرگاه شبی هم کوچیدند
یکی نبود در را بست از اتاق تاریک و گفت :
« رویاهای مرده برای من خوشمزه تر است »
گفت و نتکاند هیچ بار خواب خود را در بادی که همیشه از کنار می رفت
یکی ...
یکی ...
یکی ...


حالا تو باز هم سنگ بزن بال سنجاقکی را آبی چه بشود که ؟
به زمین دیگر می پرد به زمین دیگر
دیگر دیگر
اصلا به آسمانی حالا آوار شود آبی هم به درد دود سیگار من نمی خورد کج برود یا بالا به هوا

گفته بودی :
صدا به صدا هم برسد می میرد دست های بر گردن حروف و کلمه و بوسه
و بوسه از فلق می امد تک سوار می تاخت سفید بود
سفید نبود اگر پیاده ای بود افتاده کنار سنگی خیال ما را نمی برد
و فلق افتاده بود در یک کاسه آب درست وسط دشتی
و کاسه مس بود از جنس بادام های تلخ وقتی از گلوی زنان آزرده می گذرد
و آب مانده بود از کوچ آخرین دریا رفته بود دشت دشت تا گم چشم کار می کرد
و دریا اقیانوس را به رقص و سیگار لو داده بود پنهانی سنگ راهی کوره
وقتی دست هایمان چشم ها را بیشتر می بندد
و سیگار می سوخت هم بدمزه بود آینه را عصبانی می کرد
و عصبانی می کرد مرا افتاده بودم درون مخمصه تمنای بیات آمده از گردش گیج و نا به هنگام عقربه ها
و ساعت میان گل ولای هر خیابانی تیکاتیک خود را می کشت »
و گفته بودم :
- فلسفه اگر ببافی همینطور همینطور می میریم در تنگ کوچه ها برادر نیستند و فرزندان خیابان
مردان نفرین شده اند زنده شوند دشنه می کشند دشنه برکشند آواز برهوت تاریخ است
ما اکنون بی که بدانیم از همیشه خطر می رویم عبور
از عبور می کنیم گذر از لبه خنجرهای تیز و عصبیت خاموش اما زنده
کوچه ها نقشه می کشند مثل طناب داری که کشتن را ناچار است
روزی یا شبی نمی دانم دهان که گشوده اند می بلعند
و فرصت کمتر از آن است به نحس پلاک های 1+12 فکر کنیم
بیا از رگ های کف دستت بگذرم در هوای آمیخته به بوی بوسه و خنجر نفسی عمیق بکشم بگذار


لب های آخر را گرد مرده بودی کشته شدی ؟ اینجا همه بهانه های مرگ یکسان است
در کنجی اش صدا قطارقطار می رود سوت می زند در زمانی که نه می آید و می رود نه
روی ریل ها می دوم با دامنی پر از پروانه های مرده و بادام های تلخ
آدمیان را بگو بگریزند این یک عملیات انتحاری است
انفجار بعدی فراتر است از بیابانی که پناه برده اید
نقاشی من دریاهای خون است
در چشم شما تا انتهای دست هایتان جاری می شوم