فصل ِ ماه وپري
null


براي عبورم از دالاني

كه نم و نايش موروثي ست


تو هر شب

ماه را

به اين تيرهاي چوبي مي چسباني

وبا انگشت ِاشاره

كه حسرت فرشته هاست

درخت كاجي را

در انتهاي دالان نشانم مي دهي

كه دهاني را گلدوزي مي كند

پرازترانه هايي

كه خدايان به گاه ِ دلتنگي

بسيار خوانده اند.

آي خداي بانو!

كه با خورشيد وماه وستاره

با برگ وباد ودرخت ودريا

سر وس‍ّري داري

با اين درخت كاج بگو

كه تا كوه گريه اش نگيرد

مباد بي هوا

اندوه ِمرا

جايي سوزن دوزي كُند

ومباد كه سوزن هاي كاج

ترانه ي "تو اي پري كجايي"را

به دلم بدوزند

كه نمي دانم

با اين دست هاي خالي

و آن همه پري ِپُررنگ و پودر ِخوش نشسته

در بنز و پژووُ پاژيرو

با چشمه هايي

كه خواب تُرد سفال شان

هرگز به آخر نمي رسد

چه بگويم.

خداي بانو!

همان انگشت اشاره كافي ست،

كه من سال هاست

فصل مه وپري را

بي آنكه كسي بداند

به آب داده

وتنها در انگشت تو خيره مانده ام كه

همچنان مي تابد.


نصرت اله مسعودي