به خودم و قسمتی از تو

این چراغ
که دلش برای تاریکی می سوخت
با این سکوت


جواب خا لصانه ی دستانم نبود
بر طبیعتی که تنها مرا رقم میزند
به اعشار مرگ
تا خودم / تا کرم ها
که در جزام گونه هایم می چرند
هوا دارد کبود می شود
و ستاره خودش را بر حس جازبه رها می کند
بر غربت این کابوس
که هر وقت انگشتانم را شمارش می کند
چیزی کم می شود
و شاید/ حس صدایی که در یک فضای خالی
منعکس می شود
بر صو رتم مشت می زند
تا همیشه حرفی باشم برای اغاز سطر نگاهت
که قسم خورده بودم دلتنگ شوم
با قربت نفسهای مردی
که میمش را با الفاظ مرگ معکوس کرده بود