اشکئ نمانده بریزم

از آسمان غم زده چشمهائ من!

داغئ نهاده بر دل من



این روزگار درد!

انسان

چه درد بزرگئ است بودن

کاین گونه

به مسلخ برند

سینه سرخ دشت مهر را

که آوازش

رهایئ انسان بود

و آزادئ

میراثئ

که شب نستایند مردمان

ائ کاش

توش ابر بهارانم بود

تا بر انسان زیستنٍ در این روزگار را

چون سیلاب مئ گریستم!

بر ماست

هائ

برخیز

بیداد

در جارئ خدائ آلودگان خرافه مست

از حد گذشته است!

با ننگ

این روزگار را بسر نشاید برد!