واژه های ساییده به آن لب

چه طعمی دارند این واژه ها!
null


دستم را نگیر

من این حدیث حک شده

بر هستی خمره ها را




تا قطره ی آخررها نمی کنم

وآنقدر این کت وشانه را

به شانه ی دیوار های ممنوع می کوبم

که بوی تبرک

چون سکوتِ پرهمهمه ی معابدی که ما می شناسیم

در سینه ی تو

بند ناشده

شعر همیشه شود.

گفتم به او نگرد

که این دست

همیشه اش را

بر ویرانی بنا کرده است

وساده می تواند

صدا های سیلی خورده را

با سرخوشی ِرنگ ِفواره

در بوسه و شب همنوا کند

و هم می تواند بی اسطرلاب

به تو بگوید

چند کودک

خواب های سرد ونارس شان هنوز

کنار شانه های شکسته ی شالیزار

بی تعبیر مانده است.

...............

به شانه ی مالیخولیا غلتیده است!

تیمور هم دیروز

کنار رودی که صدایش را

هیچ تر از کف

کف دستش گذاشت

چند بارچنگ کشید

تا این پیاله را

ازبار این قافله بقاپد

اما هنوزاهنوز

که خِرت و پِرتش

خراب ِگرمای رقص ماست.

..........

چه رنگین کمانی دارند

این واژه های ساییده به آن لب

وچه راحت تمشک از آن ها رنگ می گیرد

و تو که من باشم وُ بسیاری

چه شعله کشیده

هی به تاریکی ِتیمور خنده مان می گیرد

که بی درک ِجرعه ای

در به در

به دنبال ِتعبیر این پیاله هاست

که از صدای تو زاده می شوند!


نصرت اله مسعودی