مهناز بدیهیان 2005.عکس از آریو

رباعی خواب

خواب دیده ام،
محبوبی دارم
که می داند تمام شعرهای نا گفته ی مرا
محبوب من


بزرگترین شاعری است
که می شناسم
او صاحب صدها کتاب
و اندیشه های عاشقانه و فیلسوفانه است
تن مرا از روی تنها پیرهنم
صدها بار عریان
دیده است
و روح مرا
در حرفهایش
نقش می کند
چنان در قلبم پا گذاشته
که صدای قدمهایش را
در انبساط ریه هایم می شنوم

محبوب من
شکل هیچ چیز
و هیچ کس نیست.
خوب می شناسمش
در این خانه،
در این شهر
که زندگی می کنم
او را ندیده ام
اما هر ثانیه با من نشسته است.
سالها پیش، شبی
وقتی تنها بودم
به ناگهان
بیدار شدم
و حس کردم
در درونم
در ذهنم،
در پوستم شلوغم.
حضور خیالی او
مرا به ناگهان
از تنهایی به در آورد.
فکر کردن به او
درون تنهایم را
به جمعیتی از
شور می سپارد.

وقتی غم از دست دادن
مادرم را
مثل خاره های ریز
در مویرگهای چشمانم
حس می کردم
چیزی نپایید که محبوبم
تمام ذهنم را صیقل داد
و اشگ هایم را نوشید
زیرا که او عاشق من است.

محبوب من،
زن نیست
مرد نیست
پسرم و دخترم نیست
او مثل هیچ کسنیست
شگفتا اما
که در کنار ذهن من
نقش همه را خوب بازی می کند
و نقش خود را
به بهترین.
با او مرا به کس نیازی نیست
و خاطرم جمع است.
او به من قول داده است
که قبل از آنکه بمیرم
روزی در اطاقم
در خانه ام
در شهرم
و در مقابل چشمم
حضور یابد.
من حرفهای او را
باور دارم
که او حضور دارد
همیشه
در همه جا
زیرا که اوحس اعتماد
من است..
آیوا 1998