درابتدای ناگهان

جنون که در نمی زند عزیزدلم!
مگر لبخند تو
که از هره ی بهار پرید و
پا پی دلم شد


هیچ نبض مرا شماره کرده بود
که هر سحر گاه
تا شبی که شاید
برای همیشه بی سحر بماند
چقدرسکندری می خورد؟
راستی خاک آن دوشنبه
یادت مانده
وعطربدرقه
که تنگ بغل مان کرده بود
اما تووباران
درابتدای ناگهان
مرا در آن چهار راه
سر راه گذاشتید
تا تمام روزهای نیا مده را
از نگا ه تر دخترانی
که هرگز نمی شناختم
سراغ تا ن را بگیرم.
پارمیدای شاید!
کوچه ها ی چقد ررا
چنان برایت گریسته ام
که رنگ لبخندت دارد می پرد
ونام روزها
که هرگزدوست شان نداشته ام
کم کم دارند یادم می آیند.
پارمیدا! تورابه دوشنبه
که نام تمام روزهاست
نگذاراین جنون از دستم بپرد
ومن
زنگ در خانه مان را بشناسم.

نصرت اله مسعودی
آخرین تحریر 30 آذر85