گاهی ان قدر کاری ست/ که هر کاری نمی شود نکنی
بکنی هم/ از تو حتا نه بر می اید /نه از کاری هایی از دوا

پس بنوش شوکران ِ کران هایی از زخم را و به رفتن چیره شو شاعر

درمی روم /در می روم
این عین ِ ایستادگی ست
درست شبیه گرازی از چکانده ام تیری ست حتا
که در می رود سمت زندگی بالا
و این روز/ سوزش ِ این روز
- یک روز از بی دری ت بی پیکری ت در ی عجیب می روم

چون به همین ماندگاری رفتن مانده ام حتا


و در رفتگی هایم / در رفتنانگی هایم
یک روز / به زوزه
به زوزه هایی از آن سوی مرز / می روانمم
که رفتار ِ رفتن است آن چه می سازد عشق
بقیه سهم رفتگری ست که ترجیح ِ جوی را به جای
سهم ِ جاروی ِ خود کرده است
سهمی که نداشته ام هیچ وقت!
اما با دهان ِ زوزه گرازی در صدای من است
که گفت ِ راز است گراز

!می چکانم اش

و آن قدر کاری ست حتا
که بر نمی آید از دست کاری ِ کاری هاست
بعد
مصیبت وارده وارد است آن قدر
که سیبی فرو به حرف های غیر رسمی ام بکند از بغض
تا در ترکاندن هایم / کوچه و خیابان تو را ان قدر / به گشتن عادت دارم
حتا که هر چه ستیزه بود جسته ام من با تو کوچه و خیابان من / ای خاک!
ای کاری ی ِ زخم!
میهن!
نام ِ مرا بر تو نگاشتند و
نام ِ من زخم شد
مرا از خودت با لگدی بیرون کن!

تا در پناهندگی هایم/ که دوری و دوستی ست

گاهی آن قدر کاری ست
که دوست ات ندارم میهنم ! /ای خاک!
تو عاقبت گور دوستان و عزیزان من خواهی شد

!مرا از خودت با لگدی بیرون کن