Ùریبا شاد کهن- ÙتØ
ÙتØ
آتش از استخوانم بيرون می‌جهد
بيرقی
در امتداد باد...
ناقوسها می‌نوازند و
Ú©Ùن‌های تازه مرده
عروس می‌شوند
با جمجمه‌هايی Ø´Ú©Ùته
در دستانشان
تاريکی غاری
که پلک نيم بسته‌ی قله‌ای‌ست
مرا
عشق می‌ورزد
تا روØÙ… را
با دکمه‌های باز پيراهنی
که بر زمين جا مانده است
دود دهد
سنگ‌ها نامم را
به خطی عجيب
ØÚ© می‌کنند
و کندرهای سوخته
در گودی سطرها
خاکستر می‌شوند
کسی
از پشت شهرهای هزارساله
به سويم گام بر می‌دارد
پای خاک آلود مردی ست
دور
...
دور...
Ú©Ù‡ به Øزنی غريب
می‌شناسمش
با هر قدم
لذت دوار يک قرن را
بيدار می‌کند
آن سوی زمان
قدمت قدم‌هاش را
بر کوزه‌های سÙالی
نقش می‌زنند.
کسی
تکه‌های مدÙون رويا را
چون زنگ گوشواره‌هايی زير خاکی
تاب می‌دهد.
من ابديت نيستی را
می‌وزم
آتش از استخوانم بيرون می‌جهد
بيرقی
در امتداد باد...
ناقوسها می‌نوازند و
Ú©Ùن‌های تازه مرده
عروس می‌شوند
با جمجمه‌هايی Ø´Ú©Ùته
در دستانشان
تاريکی غاری
که پلک نيم بسته‌ی قله‌ای‌ست
مرا
عشق می‌ورزد
تا روØÙ… را
با دکمه‌های باز پيراهنی
که بر زمين جا مانده است
دود دهد
سنگ‌ها نامم را
به خطی عجيب
ØÚ© می‌کنند
و کندرهای سوخته
در گودی سطرها
خاکستر می‌شوند
کسی
از پشت شهرهای هزارساله
به سويم گام بر می‌دارد
پای خاک آلود مردی ست
دور
...
دور...
Ú©Ù‡ به Øزنی غريب
می‌شناسمش
با هر قدم
لذت دوار يک قرن را
بيدار می‌کند
آن سوی زمان
قدمت قدم‌هاش را
بر کوزه‌های سÙالی
نقش می‌زنند.
کسی
تکه‌های مدÙون رويا را
چون زنگ گوشواره‌هايی زير خاکی
تاب می‌دهد.
من ابديت نيستی را
می‌وزم
Øسن بصیری نوشت