سامان بختیاری-دو شعر
شب به خیر
معلوم نیست که امتداد این سایه از لابه لای کدام کلمه سر در آورد
هرچه بیشتر کش می آید کمتر می نویسم
تا دستی برسد و این سایه را بر طاقچه جا بدهد
معلوم نیست باشم یا نه
نه اینکه بودن یا عکس بودن .
Ùقط راهی باید باشد تا بتوان پا شد Ùˆ یا دوری باشد تا بتوان دور تر بود .
اول Ú¯Ùتم دستی ببرم تا این همه موی آشÙته را بترسانم تا اثری از لبهای این ماه
بر چهار گوشه آسمان بچسبانم .
بعد Ú¯Ùتم همین Ú©Ù‡ سینه ات دریا باشد موج خودش پا Ù…ÛŒ شود Ùˆ تازه هر ساØÙ„ÛŒ Ú©Ù‡ بخواهی
آغوشت می دهد .
من تمام این سالها از خودم بودم و دستی که می سرود
از همه چیز بود الا خودش
تو از شب چیزی Ù…ÛŒ دانی؟ Ú©Ù‡ سطل رنگ کدام نقاش از دستش اÙتاده تا سیاهی این همه غلیظ
من در تو جا دارم ؟
اتاقی Øتا در ØÙره ای از قلبت ØŸ قول Ù…ÛŒ دهم اگر باشم ضر بانی بشوم در نبضت
و گاه گریه از چشمانت بریزم تا مگر از تو بجوشم .
تو در من کجای منی ؟ پاک کنم را بردار و بمال
تا مگر پاک بشوم از اندیشه ای که تویی .
معلوم نیست که باشم یا ...
آخرین سیگار را Ú©Ù‡ بکشم Ù…ÛŒ توانم ممنون بشوم از قرصهایی Ú©Ù‡ در من ته گرÙته اند .
ودیگر دغدغه ی پریدن از خواب در من نباشد .
.....................................................................................................................................
قبر
د ارد از شانه های این قصه پر می کشد
چه قدر پرنده از دستم برخاسته یا نشسته چه اندازه برشانه هایم
راهی که در من زبانه کشید از ابتدای این خیابان دراز تر راهی تر مرا ترساند
مرا کشاند .
چقدر دورم از خودم دورتر از تمام شما
تا کنون ادامه تر از باران بوده ای ØŸ کدام قله را به دندان زدی ØŸ دریایی در بغلت جان گرÙته آیا ØŸ
ببین که عاشقم مادرم از چشمم می ریزد چقدر زنانه ام
پدرم در پایم اگرچه بی رمق
آلتی چونان اشارتی به دور که آینده را می سازد
من اینجا منم Ú†Ù‡ راØت Ù…ÛŒ پرم از خطوط از خودم از خودکار
استوای این جا معتدل عشق است راهی بشوی راهستانی عجیب در من است .
از چه برمی خیزداین راه ؟ نه بیابانی است دورادور
نه کوهی کمر شکن دارد .از چشمهای این قصه بر می خیزد
بعد چشمی که در آن لانه می زایی
خبرت هست ؟
من در ته ته این همه ماجرا ته گرÙته ام
مرغم پروازی خسته بسته تا Ùقط همین Øوالی
چقدر شال دور این همه زمستان بپیچم
در این 1*2Ú†Ù‡ راØت Ù…ÛŒ شود تابید نه خوابید
و خورشید هرچه ساده تر می چرخی گرمترت می کند از شانه ای به شانه ای دیگر
Ùقط Ú©Ù…ÛŒ شبها سوزی سرد میهمانانم را Ù…ÛŒ آزارد
کرمهایی ملول
و تازه شمعی خسته چشمت را می زند
ای هو هو هو
کمی پاشنه ها تق تقیند که خوابی ساده را بر نمی تابند
همه چیز مهیاست الا ÙاتØÙ‡ ای Ú©Ù‡ خواب از سرم Ù…ÛŒ پراند
سامان بختیاری
Øسین شکر بیگی نوشت