راز دهکده---Øیدر شر٠نهال
راز دهکده
روی تخته سنگی بی پروا
بر بلندای خاک٠بی نیاز دهکده ام،
نشسته ام.
نی می زنم،
و بیخودانۀ تابان و پرخروش اقلیمم را
Ù…ÛŒ جویم، Ù…ÛŒ شکاÙÙ…:
کمی پایین تر از من
گله داری گوسÙندان را به چراگاه Ù…ÛŒ برد.
گله دار چون من دم به نی می زند.
و ترانۀ بی غزل سهره ها
همساز نی هامان شده است.
بته های خار و خاشاک را می بینم
که سیلی باد عادت خشک پیکرشان را
به لرزه درمی آورد.
بوی Øضور ریواس را Øس Ù…ÛŒ کنم.
رقص دشت اقاقیا بر تالاب تنم می پاشد:
من چه شاداب نی می زنم!
گلیم های نوباÙتۀ روی سق٠های کاهگلی Ù
« بی آلایش ترین قصرها » را
تماشا می کنم.
و خوشه های گندم، زیر دندان سنگی آسیاب
Øجم خالی کیسه ها را
پر از سپیدی برکت می کنند.
خندۀ دختران کوزه به دست لب رود را می شنوم.
پرتقال ها، سیب ها، نارگی ها، انارها را می ستایم
که سر خم کرده اند و گرمی خونشان را
در آب جوی لب باغ خنک می کنند.
دروگران دشت طلا را می نگرم.
ص٠به ص٠داس می زنند.
درود بر همتشان!
و هزاران درود بر خاک این دهکده!
در اینجا اÙسانۀ Ú¯Ù„ Ùˆ سنگ رؤیایی نیست:
Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ در دل صخره ها Ù…ÛŒ تپند.
Ùˆ Ø´Ú©ÙˆÙایی Ú¯Ù„ پنبه
بر زبری دستان زنان دوک به دست بوسه می زند.
بوی نان تنور می آید.
مرا از خود بدر می کند این شمیم هوش ربا.
و نوای نی ام را مست...
چوپانی از راه می رسد.
نان و پنیری تعار٠می کند.
نان و پنیر و چای،
آواز Ùˆ عاÙیت Ùˆ پاکی دهکده!
دهکده، دهکده نیست:
بی تابی رسیدن « رنگ هاست »!
می ترسم،
می ترسم مبادا در این خاک نمیرم
و با ترنم های شیرین این دیار وداع نخوانم.
برای من این دهکدۀ کوچک
دلخوش ترین جای زمین است!
پس نی می زنم و می خوانم
تا رنگی در دهکده ام اÙسرده نگردد.
روی تخته سنگ Ù…ÛŒ نشینم تا غروب Ø¢Ùتاب.
غروب این دهکده هم دیدنی ست.
شاید هم یک روز،
روی همین سنگ سخت،
زیر همین سق٠آبی
و سوی این همه نماهای دلربا
خوابی ابدی نصیبم گردد.
Øیدر شر٠نهال
sharafnahal@hotmail.com
mani نوشت
mofagh bashid