راز دهکده
روی تخته سنگی بی پروا
بر بلندای خاکِ بی نیاز دهکده ام،
نشسته ام.
نی می زنم،


و بیخودانۀ تابان و پرخروش اقلیمم را
می جویم، می شکافم:
کمی پایین تر از من
گله داری گوسفندان را به چراگاه می برد.
گله دار چون من دم به نی می زند.
و ترانۀ بی غزل سهره ها
همساز نی هامان شده است.
بته های خار و خاشاک را می بینم
که سیلی باد عادت خشک پیکرشان را
به لرزه درمی آورد.
بوی حضور ریواس را حس می کنم.
رقص دشت اقاقیا بر تالاب تنم می پاشد:
من چه شاداب نی می زنم!
گلیم های نوبافتۀ روی سقف های کاهگلی ِ
« بی آلایش ترین قصرها » را
تماشا می کنم.
و خوشه های گندم، زیر دندان سنگی آسیاب
حجم خالی کیسه ها را
پر از سپیدی برکت می کنند.
خندۀ دختران کوزه به دست لب رود را می شنوم.
پرتقال ها، سیب ها، نارگی ها، انارها را می ستایم
که سر خم کرده اند و گرمی خونشان را
در آب جوی لب باغ خنک می کنند.

دروگران دشت طلا را می نگرم.
صف به صف داس می زنند.
درود بر همتشان!
و هزاران درود بر خاک این دهکده!

در اینجا افسانۀ گل و سنگ رؤیایی نیست:
گل های وحشی در دل صخره ها می تپند.
و شکوفایی گل پنبه
بر زبری دستان زنان دوک به دست بوسه می زند.


بوی نان تنور می آید.
مرا از خود بدر می کند این شمیم هوش ربا.
و نوای نی ام را مست...

چوپانی از راه می رسد.
نان و پنیری تعارف می کند.
نان و پنیر و چای،
آواز و عافیت و پاکی دهکده!

دهکده، دهکده نیست:
بی تابی رسیدن « رنگ هاست »!

می ترسم،
می ترسم مبادا در این خاک نمیرم
و با ترنم های شیرین این دیار وداع نخوانم.
برای من این دهکدۀ کوچک
دلخوش ترین جای زمین است!

پس نی می زنم و می خوانم
تا رنگی در دهکده ام افسرده نگردد.

روی تخته سنگ می نشینم تا غروب آفتاب.
غروب این دهکده هم دیدنی ست.

شاید هم یک روز،
روی همین سنگ سخت،
زیر همین سقف آبی
و سوی این همه نماهای دلربا
خوابی ابدی نصیبم گردد.


حیدر شرف نهال

sharafnahal@hotmail.com