با توام بانو....
مهناز بدیهیان
با توام
دیوانه ی درد آشوب
با آن چشمهای خیره ی خمار
و پوست پریده شور و شرقیت


با توام بانو
بیا ،
و رازناکی جهان را بسپار
بدست ماه و ذره و گیاه
و باور کن که حتا گل سرخ
که نسیم سر سپرده در بناگوش گلگونش
آواز می خواند
فردا پر پر ، پچ پچ کنان
با حافظه ای خزان زده فرو می غلطد
به زیر پای عابری سنگدل.

با توام بانو
تمام روزها و هفته ها رفتند
و فرصتی نکرد تو را
که حتا یکبار / یکبار
دستی زنی بگیسوی خویش
و یکبار / حتا یکبار از سر نوازش
به این تصویر دل خسته
که در آیینه گاه گاه / نگاه می کند تو را
بگویی خسته نباشی بانو
بانوی سال های دل تنگی

بیا،
شعری بلند / تنیده از فریاد ساکنین جهان بگو
تا مردمان بدانند جهان چنین بود است
و جنگ و زخم و خشم خواهد بود
تا روزیکه ما ریشه های باورمان
باور کند-” انسان خداست"
و مهربانی خون رگان / خداونگار انسان است.