زيبا ترين سرما خورده جهان
هنوز درست بر نگشته بودم
كه كلاهت كار دستم داد
و شال گردنت


كه از گدازه هاي جا مانده ي اولين روز جهان بود
در ميان ميداني
كه همه آن تو بودي
چون چوب هاي نيم سوخته
پا بر نشاني همه ي هرگزها
دود هميشه ي دلم شد
.
صبح آن روز
تو سرما خورده بودي
و رنگ همه ي درخت ها پريده شدند
و يا رنگ همه ي درخت ها پريده بود
كه تو سرما خورده بودي
.
و اصلاُ
اي من در من
مگر چه فرق مي كند
كه من از تب لرزيده باشم
و يا از سرما
و يا از پلك تو
كه سر بر شانه ي نيمي از خواب
چون شراب هفت ساله بسوزد
.
اصلاُ چه فرق مي كند
كه تو
به برگها وزيده باشي
يا صفي از درخت هاي پريده رنگ
سرد سرد
سر بر در خانه ى شما سائيده باشند
.
نيستي
. اما مي شنوي
كه تنها گريه ي دل است
كه بي طعم گونه مي گذرد
و نا نوشته مي ماند
تا از تعبير ساده ي هق هق دختركاني دبيرستاني بگذرد
و چون سرني
در خاموشي خويش
سر بر بي صدايي ترانه ها بميرد
.
آه اي عقل سرما زده
در بوران بي آغازي كه
در كف پاهاي من
پيش از ازل تير مي كشيدي
آخرجنون مرا
با آفتاب كدام صحرا رصد كرده اند
كه سرما و تب تواًَمان
از تاول پاهايم
دست نمي كشد
و شعله ي آن شال
چنان زردشتي مي سوزد
كه ورد دائم
مثل بوسه اي دزدانه
از لبانم پاك نمي شود
.
زيباترين سرما خورده جهان
!
به جان تو
كه جز اين قمار و اين سيگار ماسيده بر لب
همه چيز را باخته ام
و در كوچه هاي قونيه
. خرقان
و يا بسطام
گيج تر خاك و باد
در حيرتي كه هيچ است و همه چيز
دست در دست خار و خس
با ياد گلي روئيده در نا كجا
باز رقصم گرفته است
.