چند شعر از رضا Øامی پور
خنده ی ایرانی
مرا ببخش
Ùرصتّ گریستن بسیار بود
مجالی برای خنده پیش نیامد
امّا با این همه سال که در راهند
شاید روزی خنده را سر دادیم
با دهان بی دندان
و کریه ترین منظر جهان را ساختیم
چرا که ، خنده هم در ظر٠خود زیباست
کاش Øاصل هماغوشی دو پرنده ÛŒ مهاجر بودیم
دٌرناهایی که تازه رسیده اند می گویند :
آنسوی این هوای متراکم
نسیمی می وزد سر شار از شادابی
مردمی هستند
که مازاد خنده هایشان را از پنجره بیرون می ریزند
آنهارا در خوش رنگ ترین کاغذ ها می پیچند --
و بیرون می گذارند
جا یی Ú©Ù‡ روز نامه ÛŒ ØµØ¨Ø Ø´Ø§Ù† را بر Ù…ÛŒ دارند
می توانستیم لابه لای آنها بگردیم
و خنده ها ی خود را پیدا کنیم
زیاد مشکل نبود
خنده ی ایرانی نمایی از گریه با خود دارد
گاهی Ùکر Ù…ÛŒ کنم –
داوینچی لبخند ( مونالیزا) را از دهان ایرانی –
دزدیده است
در هیچ کجای جهان
خنده این گونه طعمی از اندوه با خود ندارد !
موا ظب روز هایمان باشیم
از Ù„Øظات همیشه شیرینی نمی چکد
این زنبور ها گاهی هم نیش می زنند
و ناگزیر باید به دور گریه بپیچیم
چون نیلوÙری Ú©Ù‡ به دور تکیه گاه نایلونی اش Ù…ÛŒ پیچد
شادمانی آنقدر دور می رود
Ú©Ù‡ نمی تواند نامه ÛŒ ما را دریاÙت کند
یا صدای زنگ تلÙÙ† مان را بشنود
پس اگر او را در همسایگی خود یاÙتیم
به جای اینکه دست ها را به تعار٠سلامی بی کلام –
بلند کنیم
نزدیکتر برویم
Øالش را بپرسیم
شاید مارا به صر٠آرامش دعودت کند
همیشه این سق٠ها استوار نمی مانند
گاهی می بینی که درون خانه ات برروی آب می روی
و نهنگ ها از پنچره سرک می کشند
وتو نمی توانی سنÙونی عظیمی از Ùریاد به را Ù‡ بیندازی
تا دیگران بیایند وببینند
لنگر بریده ØŒ بادبان های بر باد رÙته
ودکل شکسته ی اعتمادت را
مواظب خود باشیم ، زنبور ها را دنبال کنیم
شاید بتوانیم شیشه های خالی روز هایمان را -
سر شار از عسل کنیم!
کوتاه شویم وبنشینیم
کنار هم باشیم
Ùاصله ها را پرکنیم
با شاخه های شیرین ودهان های بی تقصیر
آنقدرها دور نرویم—
Ú©Ù‡ Ùرصت دیدار دوباره راگم کنیم
امروز آیینه موهای سÙیدم را Ù…ÛŒ شمرد Ùˆ Ù…ÛŒ گریست
چشم هایش را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شستم، Ú¯Ùت:
زیاد دور نروی
کودک که بودی سکه هایت را در مشت نگه می داشتی –
تا گم نکنی
Ùرصت را از دست ندهی
کوتاه شویم و بنشینیم
رنگ چشم های یکدیگر را از یاد نبریم!
چهارصندلی خالی
بی آنکه کسی نشسته باشد
عظمتی درهم شکسته اند
و من,
که نام شکسه ام را از زمین بر می دارم –
روی میز می چینم
Ùنجان ام را از غصه پر Ù…ÛŒ سازم
و می دانم ,
همسایه ام از همین جوشیده می نوشد
امروز ته مانده ی شادی هایم را –
با تیتر روزنامه ای عوض کرد م –
و به خانه برگشتم
باز شادابی Ùˆ سÙرور ,
عشق و آزادی نیامده بودند
و چهار صندلی خالی
عظمت درهم شکسته ای بودند
-- از راه آمده بر گردیم
-- یعنی می توانم گیسوان پر کلاغی –
و دندان های آسیاب ام را بازیابم ؟!
-- من هم رنگ٠چهره ام را روی پیشخوان کتابÙروشی –
در میدان شهر جا گذاشته ام
-- ام من گم شده ام را—
کنار ویترینی Ú©Ù‡ یک دست Ú©Ùت ودامن ماهوت را—
به تما شا گذاشته بود
ومن با نگاهم آنها را به تن می کردم—
بر زمین نهاده ام
* * *
کتا بÙرشی بسته ست
میدان شهر پر از لاله های سرنگون
ومیناهای در اندوه نشسته است
Ùروشنده هم داشتن چنین لباسی را به یاد نمی آورد
ام کسی (زمان) را دیده است
که شادابی چهره و گیسوان بلند براقی –
با خود داشته است
* * *
درانتهای خیا بان
زوجی آینه ی کوچکی از چیب بیرون می آورند –
در آن می نگرند
آه ......
چقدر از وجودمان را جا گذاشته ایم
-- برویم تا Øالا زمان زمان همه را یاÙته –
و با خود برده است.
سینه اسکناس
در گذر از ما شین شمارش شکاÙت
خون پا شید بر رو پوش کارمند بانک
Ùˆ Ø·Ø±Ø Ø¯Ù‡Ø§Ù† گشود Ù‡ ماند بر دیوار
Ùروشنده چسب زخم را آورد –
و شکا٠را بست
امّا Ùوران خون
Ùˆ سرها Ú©Ù‡ دزدیده Ù…ÛŒ شدند از رطوبت Ùریاد
روی پیشخوان پهن اش کردند
زخم باز تر شد
عمق پیدا کرد
و من در اعماق آن دیدم
نود Ùˆ Ù‡Ùت زیر دندان سه Ù…ÛŒ نالید
نود Ù‡Ùت ØŒ در مانده --
تکیده و بیمار
و من که چشمان او بود م
می گریختم از خود
از باور آنچه که باور داشتم .
گیشه ها بسته ست
تأتر شهر را دور می زنم
آوارگان بی Øصار
خوابیده بر برگ برگ روزنامه ها
نشسته بر صندلی های سنگی
خیره درغرور Ùواره ها
رؤیا ها یشان را می نگرند-
که بالا می روند
تا پاره پاره شوند
چه خوشبخت اند
کودکان سنگی عریان بر سکوی آبنما
که سال هاست پرنده بازی می کنند
وکودکی های شما را به یاد می آورند
آه، آمال های خوشتراش زندگی
کاش آوارگان را توان سنگ شدن بود
بر سکوی آبنما
وزخم امروزشان را مرهمی
در کنار شما شب شده ام
وروشنی چراغ های شهر
از تیرگی ام نمی کاهد
باید که بر گردم .
انگار چند سال گذشته است
از دیشب که با هم بودیم!
تو از موزه ای در هلند Øر٠می زدی
این که( دایانا)را دیده ای
ایستاده با گونه های زنده اش
بستگان عرب اش را می نگریست
Ùˆ Øسرت کودکان سیاه چشمی را داشت
که باید با نقشه ی قاهره در مشت—
از بطن او زاده می شدند.
تا( بیگ بن)
هر روز در ساعتی مشخص با صدای زنگ اش
نیل را از Øرکت باز Ù…ÛŒ داشت
تا بنی اسرائیل از آب بگذرند.
انگار چند سال گذشته است
از دیشب
که با اتومبیل از میان ٠نخل ها می گذشتیم
شب زیر چرخ ها لغزید
و صدای خرد شدن استخوان هایش
پرندگان Ø®Ùته در بستر را ÙˆØست زده کرده!
انگار سال ها گذشته است
برمن
برتو
امّا دایانا ایستاده با گونه های زنده اش
جوانانی رابر ساØÙ„ نیل Ù…ÛŒ نگرد
که می توانستند در پاریس –
با اتومبیل به دیواره ی تونل بکوبند
و از نزدیک ترین راه—
به ابدّیت برسند!
مرا ببخش
Ùرصتّ گریستن بسیار بود
مجالی برای خنده پیش نیامد
امّا با این همه سال که در راهند
شاید روزی خنده را سر دادیم
با دهان بی دندان
و کریه ترین منظر جهان را ساختیم
چرا که ، خنده هم در ظر٠خود زیباست
کاش Øاصل هماغوشی دو پرنده ÛŒ مهاجر بودیم
دٌرناهایی که تازه رسیده اند می گویند :
آنسوی این هوای متراکم
نسیمی می وزد سر شار از شادابی
مردمی هستند
که مازاد خنده هایشان را از پنجره بیرون می ریزند
آنهارا در خوش رنگ ترین کاغذ ها می پیچند --
و بیرون می گذارند
جا یی Ú©Ù‡ روز نامه ÛŒ ØµØ¨Ø Ø´Ø§Ù† را بر Ù…ÛŒ دارند
می توانستیم لابه لای آنها بگردیم
و خنده ها ی خود را پیدا کنیم
زیاد مشکل نبود
خنده ی ایرانی نمایی از گریه با خود دارد
گاهی Ùکر Ù…ÛŒ کنم –
داوینچی لبخند ( مونالیزا) را از دهان ایرانی –
دزدیده است
در هیچ کجای جهان
خنده این گونه طعمی از اندوه با خود ندارد !
زنبور ها را دنبال کنیم
موا ظب روز هایمان باشیم
از Ù„Øظات همیشه شیرینی نمی چکد
این زنبور ها گاهی هم نیش می زنند
و ناگزیر باید به دور گریه بپیچیم
چون نیلوÙری Ú©Ù‡ به دور تکیه گاه نایلونی اش Ù…ÛŒ پیچد
شادمانی آنقدر دور می رود
Ú©Ù‡ نمی تواند نامه ÛŒ ما را دریاÙت کند
یا صدای زنگ تلÙÙ† مان را بشنود
پس اگر او را در همسایگی خود یاÙتیم
به جای اینکه دست ها را به تعار٠سلامی بی کلام –
بلند کنیم
نزدیکتر برویم
Øالش را بپرسیم
شاید مارا به صر٠آرامش دعودت کند
همیشه این سق٠ها استوار نمی مانند
گاهی می بینی که درون خانه ات برروی آب می روی
و نهنگ ها از پنچره سرک می کشند
وتو نمی توانی سنÙونی عظیمی از Ùریاد به را Ù‡ بیندازی
تا دیگران بیایند وببینند
لنگر بریده ØŒ بادبان های بر باد رÙته
ودکل شکسته ی اعتمادت را
مواظب خود باشیم ، زنبور ها را دنبال کنیم
شاید بتوانیم شیشه های خالی روز هایمان را -
سر شار از عسل کنیم!
رنگ چشم های یکدیگررااز یاد نبریم
کوتاه شویم وبنشینیم
کنار هم باشیم
Ùاصله ها را پرکنیم
با شاخه های شیرین ودهان های بی تقصیر
آنقدرها دور نرویم—
Ú©Ù‡ Ùرصت دیدار دوباره راگم کنیم
امروز آیینه موهای سÙیدم را Ù…ÛŒ شمرد Ùˆ Ù…ÛŒ گریست
چشم هایش را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شستم، Ú¯Ùت:
زیاد دور نروی
کودک که بودی سکه هایت را در مشت نگه می داشتی –
تا گم نکنی
Ùرصت را از دست ندهی
کوتاه شویم و بنشینیم
رنگ چشم های یکدیگر را از یاد نبریم!
چهار صندلی خالی
چهارصندلی خالی
بی آنکه کسی نشسته باشد
عظمتی درهم شکسته اند
و من,
که نام شکسه ام را از زمین بر می دارم –
روی میز می چینم
Ùنجان ام را از غصه پر Ù…ÛŒ سازم
و می دانم ,
همسایه ام از همین جوشیده می نوشد
امروز ته مانده ی شادی هایم را –
با تیتر روزنامه ای عوض کرد م –
و به خانه برگشتم
باز شادابی Ùˆ سÙرور ,
عشق و آزادی نیامده بودند
و چهار صندلی خالی
عظمت درهم شکسته ای بودند
آینه ی جیبی
-- از راه آمده بر گردیم
-- یعنی می توانم گیسوان پر کلاغی –
و دندان های آسیاب ام را بازیابم ؟!
-- من هم رنگ٠چهره ام را روی پیشخوان کتابÙروشی –
در میدان شهر جا گذاشته ام
-- ام من گم شده ام را—
کنار ویترینی Ú©Ù‡ یک دست Ú©Ùت ودامن ماهوت را—
به تما شا گذاشته بود
ومن با نگاهم آنها را به تن می کردم—
بر زمین نهاده ام
* * *
کتا بÙرشی بسته ست
میدان شهر پر از لاله های سرنگون
ومیناهای در اندوه نشسته است
Ùروشنده هم داشتن چنین لباسی را به یاد نمی آورد
ام کسی (زمان) را دیده است
که شادابی چهره و گیسوان بلند براقی –
با خود داشته است
* * *
درانتهای خیا بان
زوجی آینه ی کوچکی از چیب بیرون می آورند –
در آن می نگرند
آه ......
چقدر از وجودمان را جا گذاشته ایم
-- برویم تا Øالا زمان زمان همه را یاÙته –
و با خود برده است.
زیر دندان سه
سینه اسکناس
در گذر از ما شین شمارش شکاÙت
خون پا شید بر رو پوش کارمند بانک
Ùˆ Ø·Ø±Ø Ø¯Ù‡Ø§Ù† گشود Ù‡ ماند بر دیوار
Ùروشنده چسب زخم را آورد –
و شکا٠را بست
امّا Ùوران خون
Ùˆ سرها Ú©Ù‡ دزدیده Ù…ÛŒ شدند از رطوبت Ùریاد
روی پیشخوان پهن اش کردند
زخم باز تر شد
عمق پیدا کرد
و من در اعماق آن دیدم
نود Ùˆ Ù‡Ùت زیر دندان سه Ù…ÛŒ نالید
نود Ù‡Ùت ØŒ در مانده --
تکیده و بیمار
و من که چشمان او بود م
می گریختم از خود
از باور آنچه که باور داشتم .
تأ تر شهر
گیشه ها بسته ست
تأتر شهر را دور می زنم
آوارگان بی Øصار
خوابیده بر برگ برگ روزنامه ها
نشسته بر صندلی های سنگی
خیره درغرور Ùواره ها
رؤیا ها یشان را می نگرند-
که بالا می روند
تا پاره پاره شوند
چه خوشبخت اند
کودکان سنگی عریان بر سکوی آبنما
که سال هاست پرنده بازی می کنند
وکودکی های شما را به یاد می آورند
آه، آمال های خوشتراش زندگی
کاش آوارگان را توان سنگ شدن بود
بر سکوی آبنما
وزخم امروزشان را مرهمی
در کنار شما شب شده ام
وروشنی چراغ های شهر
از تیرگی ام نمی کاهد
باید که بر گردم .
دایا نا
انگار چند سال گذشته است
از دیشب که با هم بودیم!
تو از موزه ای در هلند Øر٠می زدی
این که( دایانا)را دیده ای
ایستاده با گونه های زنده اش
بستگان عرب اش را می نگریست
Ùˆ Øسرت کودکان سیاه چشمی را داشت
که باید با نقشه ی قاهره در مشت—
از بطن او زاده می شدند.
تا( بیگ بن)
هر روز در ساعتی مشخص با صدای زنگ اش
نیل را از Øرکت باز Ù…ÛŒ داشت
تا بنی اسرائیل از آب بگذرند.
انگار چند سال گذشته است
از دیشب
که با اتومبیل از میان ٠نخل ها می گذشتیم
شب زیر چرخ ها لغزید
و صدای خرد شدن استخوان هایش
پرندگان Ø®Ùته در بستر را ÙˆØست زده کرده!
انگار سال ها گذشته است
برمن
برتو
امّا دایانا ایستاده با گونه های زنده اش
جوانانی رابر ساØÙ„ نیل Ù…ÛŒ نگرد
که می توانستند در پاریس –
با اتومبیل به دیواره ی تونل بکوبند
و از نزدیک ترین راه—
به ابدّیت برسند!
mahmag نوشت