خنده ی ایرانی

مرا ببخش
فرصتّ گریستن بسیار بود
مجالی برای خنده پیش نیامد
امّا با این همه سال که در راهند
شاید روزی خنده را سر دادیم
با دهان بی دندان
و کریه ترین منظر جهان را ساختیم
چرا که ، خنده هم در ظرف خود زیباست



کاش حاصل هماغوشی دو پرنده ی مهاجر بودیم
دٌرناهایی که تازه رسیده اند می گویند :
آنسوی این هوای متراکم
نسیمی می وزد سر شار از شادابی
مردمی هستند
که مازاد خنده هایشان را از پنجره بیرون می ریزند
آنهارا در خوش رنگ ترین کاغذ ها می پیچند --
و بیرون می گذارند

جا یی که روز نامه ی صبح شان را بر می دارند
می توانستیم لابه لای آنها بگردیم
و خنده ها ی خود را پیدا کنیم
زیاد مشکل نبود
خنده ی ایرانی نمایی از گریه با خود دارد
گاهی فکر می کنم –
داوینچی لبخند ( مونالیزا) را از دهان ایرانی –
دزدیده است
در هیچ کجای جهان
خنده این گونه طعمی از اندوه با خود ندارد !



زنبور ها را دنبال کنیم


موا ظب روز هایمان باشیم
از لحظات همیشه شیرینی نمی چکد
این زنبور ها گاهی هم نیش می زنند
و ناگزیر باید به دور گریه بپیچیم
چون نیلوفری که به دور تکیه گاه نایلونی اش می پیچد
شادمانی آنقدر دور می رود
که نمی تواند نامه ی ما را دریافت کند
یا صدای زنگ تلفن مان را بشنود
پس اگر او را در همسایگی خود یافتیم
به جای اینکه دست ها را به تعارف سلامی بی کلام –
بلند کنیم
نزدیکتر برویم
حالش را بپرسیم
شاید مارا به صرف آرامش دعودت کند
همیشه این سقف ها استوار نمی مانند
گاهی می بینی که درون خانه ات برروی آب می روی
و نهنگ ها از پنچره سرک می کشند
وتو نمی توانی سنفونی عظیمی از فریاد به را ه بیندازی
تا دیگران بیایند وببینند
لنگر بریده ، بادبان های بر باد رفته
ودکل شکسته ی اعتمادت را
مواظب خود باشیم ، زنبور ها را دنبال کنیم
شاید بتوانیم شیشه های خالی روز هایمان را -
سر شار از عسل کنیم!

رنگ چشم های یکدیگررااز یاد نبریم


کوتاه شویم وبنشینیم
کنار هم باشیم
فاصله ها را پرکنیم
با شاخه های شیرین ودهان های بی تقصیر
آنقدرها دور نرویم—
که فرصت دیدار دوباره راگم کنیم
امروز آیینه موهای سفیدم را می شمرد و می گریست

چشم هایش را که می شستم، گفت:
زیاد دور نروی
کودک که بودی سکه هایت را در مشت نگه می داشتی –
تا گم نکنی
فرصت را از دست ندهی
کوتاه شویم و بنشینیم
رنگ چشم های یکدیگر را از یاد نبریم!

چهار صندلی خالی


چهارصندلی خالی
بی آنکه کسی نشسته باشد
عظمتی درهم شکسته اند
و من,
که نام شکسه ام را از زمین بر می دارم –
روی میز می چینم
فنجان ام را از غصه پر می سازم
و می دانم ,
همسایه ام از همین جوشیده می نوشد
امروز ته مانده ی شادی هایم را –
با تیتر روزنامه ای عوض کرد م –
و به خانه برگشتم
باز شادابی و سُرور ,
عشق و آزادی نیامده بودند
و چهار صندلی خالی
عظمت درهم شکسته ای بودند

آینه ی جیبی


-- از راه آمده بر گردیم
-- یعنی می توانم گیسوان پر کلاغی –
و دندان های آسیاب ام را بازیابم ؟!
-- من هم رنگِ چهره ام را روی پیشخوان کتابفروشی –
در میدان شهر جا گذاشته ام
-- ام من گم شده ام را—
کنار ویترینی که یک دست کُت ودامن ماهوت را—
به تما شا گذاشته بود
ومن با نگاهم آنها را به تن می کردم—
بر زمین نهاده ام
* * *
کتا بفرشی بسته ست
میدان شهر پر از لاله های سرنگون
ومیناهای در اندوه نشسته است
فروشنده هم داشتن چنین لباسی را به یاد نمی آورد

ام کسی (زمان) را دیده است
که شادابی چهره و گیسوان بلند براقی –
با خود داشته است
* * *
درانتهای خیا بان
زوجی آینه ی کوچکی از چیب بیرون می آورند –
در آن می نگرند
آه ......
چقدر از وجودمان را جا گذاشته ایم
-- برویم تا حالا زمان زمان همه را یافته –
و با خود برده است.

زیر دندان سه


سینه اسکناس
در گذر از ما شین شمارش شکافت
خون پا شید بر رو پوش کارمند بانک
و طرح دهان گشود ه ماند بر دیوار
فروشنده چسب زخم را آورد –
و شکاف را بست
امّا فوران خون
و سرها که دزدیده می شدند از رطوبت فریاد
روی پیشخوان پهن اش کردند
زخم باز تر شد
عمق پیدا کرد
و من در اعماق آن دیدم
نود و هفت زیر دندان سه می نالید
نود هفت ، در مانده --
تکیده و بیمار
و من که چشمان او بود م
می گریختم از خود
از باور آنچه که باور داشتم .

تأ تر شهر


گیشه ها بسته ست
تأتر شهر را دور می زنم
آوارگان بی حصار
خوابیده بر برگ برگ روزنامه ها
نشسته بر صندلی های سنگی
خیره درغرور فواره ها
رؤیا ها یشان را می نگرند-
که بالا می روند
تا پاره پاره شوند
چه خوشبخت اند
کودکان سنگی عریان بر سکوی آبنما
که سال هاست پرنده بازی می کنند
وکودکی های شما را به یاد می آورند
آه، آمال های خوشتراش زندگی
کاش آوارگان را توان سنگ شدن بود
بر سکوی آبنما
وزخم امروزشان را مرهمی
در کنار شما شب شده ام
وروشنی چراغ های شهر
از تیرگی ام نمی کاهد
باید که بر گردم .

دایا نا


انگار چند سال گذشته است
از دیشب که با هم بودیم!
تو از موزه ای در هلند حرف می زدی
این که( دایانا)را دیده ای
ایستاده با گونه های زنده اش
بستگان عرب اش را می نگریست
و حسرت کودکان سیاه چشمی را داشت
که باید با نقشه ی قاهره در مشت—
از بطن او زاده می شدند.
تا( بیگ بن)
هر روز در ساعتی مشخص با صدای زنگ اش
نیل را از حرکت باز می داشت
تا بنی اسرائیل از آب بگذرند.
انگار چند سال گذشته است
از دیشب
که با اتومبیل از میان ِ نخل ها می گذشتیم
شب زیر چرخ ها لغزید

و صدای خرد شدن استخوان هایش
پرندگان خفته در بستر را وحست زده کرده!
انگار سال ها گذشته است
برمن
برتو
امّا دایانا ایستاده با گونه های زنده اش
جوانانی رابر ساحل نیل می نگرد
که می توانستند در پاریس –
با اتومبیل به دیواره ی تونل بکوبند
و از نزدیک ترین راه—
به ابدّیت برسند!