زندگی پیراهنش بوی چرک می داد : مهناز بدیهیان

نه رویایی بود
نه رستگاری خیال
واقعیت تلخ بود و
ذایقه ی مادر مرده ی ما
Ú©Ù‡ بدان خو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود
زندگی پیراهنش بوی چرک می داد
Ùˆ باد های نا مجاور ØªÙØ±Ù‚Ù‡
Ú©Ù‡ از نشخوار ØØ³Ø§Ø¯Øª پا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود
در ÙØ¶Ø§ÛŒ نگون بختی ما Ù…ÛŒ پیچید.
چه بوی گندی داشت این رابطه ها.
دشمن ØØ³Ø§Ø¯ØªØ´ به خورشید بدانجا رسیده بود
که بر سیاهی سجده می کرد
و لاشه ی گندیده ی مردارخواران
را بر تخت عبادت نشانده بود و
همه ÛŒ ÙˆØØ´ØªØ´ از ØµØ¨ØØ¯Ù…ÛŒ بود
که خورشید پر غرور، خرامان ،
با تیغه های نور
از پس کوه و کتل، از دل تاریکی
قد علم کند..پدیدار
pooya نوشت
که بر سیاهی سجده می کرد
و لاشه ی گندیده ی مردارخواران
را بر تخت عبادت نشانده بود و
همه ÛŒ ÙˆØØ´ØªØ´ از ØµØ¨ØØ¯Ù…ÛŒ بود
که خورشید پر غرور، خرامان ،
با تیغه های نور
از پس کوه و کتل، از دل تاریکی
قد علم کند..پدیدار
تمام ØØ³Ø§Ø¯ØªØ´ باور Ú©Ù† همین بود Ùˆ دیگر هیچ ! شادیانه ÛŒ روز های دیگرت باشد شعر !