گاهی اوقات بعضی اتفاقات و برخی جریانات برخی را بر سر ادعاهایی واهی نگاه می دارد و آن ها چیز هایی را برای خودشان می بافند که انگار در زمانه ای خارج از زمانه ی ما اتفاق افتاده است . پس گاهی اوقات انگشت اشارت به جای انگشت اتهام باید قرار داد و نشان داد که این است آن چه بوده ونه کم و نه زیاد . پس به حسب نیازپ این شعر از جناب دکتر براهنی در این جا می آید تا با خوانشی دوباره به برخی ماخذ ها برگردند خیلی ها...
دبیر فارسی ماه مگ

پویا عزیزی


شکستن در چهارده قطعه ی نو برای رؤیا و عروسی و مرگ

رضا براهنی


با چشم سرخ فیل که از روی برگ می گذرد
با کودک آتش گرفته روی رود قدسی
در ایستگاه مرگ که اندام های مرا تنها تا بهار آینده می خواهد
امروز در کمال شجاعت سپیده دم بارید
با چشم سرخ فیل که از روی برگ می گذرد
با دست های کاهگلی که از هند ، هند خجسته بر می خیزد فریاد می زند
که من اگرچه همین نیز با
و خواب ایستاده که توفان کنج نهفته را برساند به سطح آب
و در به روی پنجره / من خسته
ساحل از زیر پای زنان می کشد عقب ، همه در دریا / و چادرها بر روی موج ها
هم خانه گاهی با کوسه ها در اصطبل های نهان در آب ها
و نه همان که شاید را می بینند و یکی از آن ها که می جهد از روی من
می گیرمش ببوسمش / می خندد و غرق می شود
و چشم سرخ فیل که از روی برگ می گذرد
نه بی با / بی با نه / با بی نه با نه / با / با

دستی شبیه پنجره با رگ های توری آوازی از تو را که در پرنده
کشیده ی پرده بر چهره ای که یشم شبکلاهش نیز
یک روز هم پدرم این جا از روی برگ ها و برهنه بی آن که با بهشت
و میوه محبوب دندان هایم ماه / با گازها که من از رویش
و فوج های بوسه که بیگانه
و انسانی با چشم های گالینگور
و گراور اقلیدسی که از تنگه های تند / ببوسم گفتم
مثل شراع هیچ چیز
ساکت، دف از شکم عالم عبور کرد و مصر به اهرام گفت بلند
بیدی که روی سینه من طاس شد / و داغ مثل یخ
حالا اگر نبوسی ام / من در گذشته هم نبودم
دف ایستاده روی قله آن که بلندترین است
هرمس و صادقی انگشت های ارتجالی خود را در هم تنیده اند در اطراف این هرم
و ماه / با گازها که من از رویش
وقتی که او بشکه را با شمشیرش دو نیم کرد / من خواب بودم
ـ و یک درشکه با اسب های سبزش در سطر دوم این شعر بر کناره ی ما ایستاده بود ـ
بیدار هم نشدم
در نیمی از بشکه یک عده مست تماشایم می کردند
و نیمه ی دیگر ارکستر بود که دیوانه وار مثل موج به صخره در ابدیت ، مکرر می کوفت
من خواب بودم / آن ها تماشایم می کردند
بیدار هم نشدم
من بشکه ی دو نیم بودم

وقتی که برگ های علامت را بر روی خاک های دیوار غربال می کردم گفتی بیا مرا ببوس
من لب نداشتم
برگشتم دیوار نیمه تمام از چشمم بالا رفت
در پنجره / شب نام بود / ما می دویدیم
و ماه مثل شگردی به دور خود می چرخید
من با برادرم بودم و شما ؟ از یک هزاره دیگر بودید و با زبان پوپک ها با هم معاشقه می کردید
مهمان ها را بر بال خود سوار کردیم و در درونشان به گردش بردیم
پدرم صد سال پیش مرد
صدسال دیگر من مرده ام / و مادرم هم مرده
دنیا عوض شده نیویورک صد بار از نیویورک زمان ما بلند تر شده
در تبریز یک مورچه به سرعت بیمار می دود
و مقبره مثل همیشه از شعرا خالی است
حالا بگو نه ؟
از زیر شبکلاه / چشمان شهریار شما را تشخیص می دهد
مردی مرا هماره به بوی تو می رواند
زیباست فصل کبوتر به چابهار
قولنج کلمه ی پیچاپیچی است که در نخاع شعر به قنداق می رسد
حالا نگو که شهر مرا آفتاب می رواند
یک زن نمی رواند
مرا به او بخواهانید / شخصا مرا نمی خواهد
گفت
تنگ شراب را ، مستی ابریشم را ، ماهی نه متن چشم در زیر پای زن را
و در راه زعفران تند دویده بر آسمان بشقاب چینی کاشی را
بردار
و بیار
ـ او کیست آن که می گوید این ها را
ـ او آن کسی است که این ها را می آوراند
معنای آورندگی این هاست

تنها
طبلی که کاملا خالی باشد
و پوستش خشکیده باشد
و نا بینا هم باشد
فریاد دارد
شش از هوا خالی کن تا فریاد باشی
حالا که روز و شبم در چراغ سرخ جهان می دوانی ام دیوانه وار
می آورانی ام در پیش خویش / و بعد از خویش می روانی ام
دیگر چه چیز برایم مانده به جز این که می دوانی ام ، می آورانی ام و می روانی ام ؟
جز طبل سینه که چیزی برایم نمانده
حالا که حالا حالا حالا که
یک عده آن حقیقت روشن را می گویند
یک عده آن حقیقت نا گفته را می گویند
من آن حقیقت ناگفتنی را می گویم
این را :
مرا به دیدن جسمانی تو هیچ نیازی نیست
چنان پرم از تو چنان پر که بیشتر شبیه شوخی زیبایی هستم
و عصر باز خانواده بینایی به خواستگاری ام آمد
و خواستگار ، جوان و شق و رق ، و گل به دست ، که من گفتم
شما که ریش مرا دیده اید
و مادرم گل ها را گرفت ، گذاشت در گلدان و گفت چرا با جوان عاشق شوخی ؟
و چادرش را به روی شانه اش انداخت و شربت و شیرینی گرفت ، و لبخند زد
چنان پرم از تو که دیگر
و خواستگار بی مقدمه فریاد زد ، قلم و کارت بلانش و مهر !
و گریه کرد / دلم سوخت چون که عاشق بود
و مادرم گفت ، مسئله پیچیده است ، جهیزش حاضر نیست
برادر بزرگترش رفته هند که طوطی و ، بودا بیاورد
و خواستگار نامه ای از کنسول فرانسه به من داد که در اصفهان سفر می کرد
و عینک و ، کلاه خود به سر داشت
و خواهر کوچکترم که از لای پرده می خندید ، چه ناز بود ! هنوز سیم به دندان داشت
و صورت پدر خواستگار در آیینه ، انعکاس عینک و ابرو بود
و چشم هایش را به صورت من بیچاره دوخته بود / و هیز بود
ومن بلند شدم ، اریب توی آینه رفتم
و از هزار بندر و دریاچه عبور کردم
و بادبان های کشتی ها را به نام تو افراشتم
و رفتم از دکلی بالا ، نشستم آن سر
و بوی دریا می آمد و عطر نای نهنگان عاشق را نسیم می آورد
و خواستگار که شکل بحر خزر بود پیش آمد ، تمام ساحل و جنگل را به دست داشت
و گریه کرد / و فریاد زد / شبیه من
پرم من از تو چنان پر که دیگرم به دیدن جسمانی تو هیچ نیازی نیست
و رفت
و مادرم که چشم نامحرم را دور دید ، چادرش را برداشت
و روی عرشه ی کشتی به رقص در آمد
بقیه برگشتند
من می پرم نشستن من بر گل ، معنایی از عسل
و از ایلخچی تا عاشوراده تمامی جنگل و جاده و ، ساحل قورق شده
وقتی که شیشه ماشین را پایین کشیده اید و می گویید چقدر هوا گرم است !
ما نیش می زنیم شما داد می زنید و دریا بی اعتنا به ساحل می کوبد
هزاران کندو را امواج برده اند
پاهای بچه ها و زن ها گاهی طعم مدفوع ما را دارند و شما آن را می لیسید
گاهی برادران من از شکم ماهی سفید بیرون می آیند
و مادران ما در آب های خزر خون می خورند که این بچه های ما کجا رفتند
من کارخانه پرنده ای از تولید به مصرف هستم
مدفوع ناب مرا بر سر سفره ، عروس به داماد می خوراند داماد به عروس و همه می خندد
وقتی که من پرواز می کنم می خوابم آواز هم که می خوانم می خوابم
وقتی نشسته ام ، یا می مکم یا نیش می زنم یا دفع می کنم
و آب بحر خزر صد هزار کندو بالا رفت / همین دیشب
امشب هزاره هزارم زنبور است
دریا از نسل ما کوچک تر است
دیشب شما عروسی کردید حالا بگیرید ! من نیش می زنم پاداش انگشت های عسل
آب را و کافی را ترکیب می کنند
گل می چکد به روی نمی دانم
پس حاضری تو و ، تولد من در باران
پیش از تولد تو بود که من عاشق تو شدم
گل می چکد
و از زمین پرتاب می رود یا می پرم
و عمه من از مفرغ و پاپیروس می خوابد
از دوست داشتنی تر از با نیست
خوردم به خواب دوش مرا خواب خورده ای گل می چکد
حالا دو روز تربت من در راه است
با آب کافی هم عاشق شدن را پریده بودم
غسل گنجشک با تگرگ روی تیر چراغ برق
گل می چکد ، کبوتر می گوید یکشنبه ، یا یکشبه
با هم که دوست داشتنی تر از از نیست
وقتی مرا به سمرقند هم نخواهد برد
حالا دیگر بلند شو برویم وقت خوابیدن
حالا که وقت نداریم سال آینده می خوابیم
و حالا مادر مرا می زاید
و صورت مثالی لجن از بیضه هایم آویزان است
حالا که وقت نداریم سال آینده به دنیا می آییم
شش روز مانده به پایان برج بلدرچین
و شب پره از شب به روی پله شب دیگر پرید که گفتند شب پره
و مفرغ و پاپیروس در عمه زار صبح سمرقند
وقتی کنیزک را آماده می کنند تا مولوی و طوطی و ، تاجر ، همراه نی ، بعد از نماز دست بیفشانند
نترسید برقصید ، من هم کنار شما خواهم رقصید حالا مرا بسازید
من ساخته شدنی هستم

من را بیاوران
من را بخوابان
بر روی جاده ابریشم و در کنار حفره گنجشکی
لالایی لله از لب هایت این پیرمرد جوان را به خرناسه ابدی می برد یا می براند
خرناسه در قلمرو خرسی نیست در قلمرو انسان است
موهای تو در تارهای حنجره ام گیر کرده اند / از خواب می پرانی ام
حالا مرا دوباره بخوابان
در زیر آفتاب بخوابان
از دیگران جدا بخوابان / تنها بخوابان
ودر کنار حفره گنجشکی بخوابان
و در بهار بخوابان
از پشت سر بیا و ، نگاهم کن / و روز و شب نگرانم باش / آن گاه
بی دغدغه مرا بمیران / این جا / همین جا
من اهل هند رفتن و این حرف ها نیستم تو هند را بیاوران این جا همین جا
و در بهار / و در کنار حفره گنجشکی
وقتی که بوی نیمروی تو می پیچد
و پارچ آب از یخ تازه شبنم می گیرد
این جا / آری همین جا مرا بخوابان
رفتم که رفتن من عین رفتن من باشد
و فرق داشته باشد با رفتن آندیگران
حالا تو فرق روح مرا با ناخن هایت واکن
من عاشق فرق سرم
و پارچ آب را بر خاک تازه بریزان / می بینم / تو را هم می بینم
آن سو ترک کنار درخت ایستاده ای / و می درخشی در اشک
و بازگشت من است این به سوی بی بازگشتگی
دیگر نیاوراندم او سوی تو
من را بخوابان
آیینه را هم بر روی من بخوابان
اغمای آن سوی مردن چقدر خوب جزء به جزیی شدن دارد
حالا من از تو می روم و تو می روانی ام
از هرچه از ، از هرچه با ، از هرچه گرچه ، تو می روانی ام
تقسیم من به سوی نیست شدن مثل خواب زبان که در سکوت صداهاست
حالا به روز حالا به شب حالا به هرچه شب و روز
و بیست و چار ساعت من یک جا تمام شد
حالا من می تراوم دستی مرا به سوی هیچ چیز می تراواند
تکرار می شوند صداهای خیس تراوش
حالا کسی مرا می شاشد بر کهکشان
شاشی که از تراوش من پاشیده شادا که کهکشان
من را بخوابان
من را بیاوران
من مثل شعر تقطیع می شوم سوی پرنده های تطبیقی
من هیچ چیز را به سوی هیچ در آواز هیچ
زنبیلی از زبانه زیبایی در کنج حفره گنجشکی / و هیچ
استخری از طراوت پاشیدن در شیشه شکسته
حالا ببین چقدر گمشدنم را خمیده ام
می آوراندم اکنون به سوی خویش
صافم به شکل لیس که بی حس می آوراندم
و ذره مرا در ذره های آندیگران فرو کرده حتا خود او هم این می گویاند
از گه گذشته ام حالا به سوی آن چه لجن رابه شکل رنگ به خورشیدمی کشاند،خوابیده ام
حالا تو هرچه هستی من آن هستم / من را بخوابانم
و این لحاف آینه را هم به روی من بخوابان
و ناگهان صدای گفتن او می آید / و مرا می گویاند
این چیزها را که حالا گفتم می گویاند
او کیست ؟ / آن کسی که مرا می گویاند ؟
من را بخوابان / من را بیاوران و بخوابان
و حالا / بی بازگشتگی ام را کامل کن دیگر نیاوران خوابیده ام
ای آوراننده ! ای آورانندگی من را / دیگر نیاوران !
دی و آذر هفتادودو