روزگار غریبی ست...



این شهر با من غریبه است

بیا میان رو شنی ی شب های من بنشین

صدای بیمار این شهر را بشنو

این شهر با من غریبه است

و بزبان خرس های قطبی با من سخن می گوید

این شهر با من غریبه است

وپارک های سردش

تنها دیدار تورا می گشايند


من اما با این شهر آشنایم

با رنگهای این سوی جهان

اینحا با این همه شهر من است آخر

دل تنگی ام اینجاست

و هوای سبکش

ریه های مسمومم را نمی آزارد


گاهی یک غریبه میآید

و همه ی آشناییِ تو می شود اینجا

گاهی از تیره ترین روزهای سال

چراغی به وسعت روشنی ی همه ی شهر می روید

» این را آن رند روزگار ما گفته بود «ـ

اما گاهی چنان به غربت خویش خو می کنی

تا تمام آشنایی ی جهان را از یاد ببری

»اين را نه گفته بود؟ « نمی دانم


دیگر هزاره ی رنجمویه گذشته است ـــ می گوید جوان!

دیگر با یک رایانه ی کوچک

می شود تمام کُنج این دهکده را گشت!

می شود نوشت

خواند

گوش داد

بی هیچ آشنایی ـــ


هزاره ی مردن آشنایی ست انگار

حالا چقدر با این همه ابزار

با خود آشنا گشته ام نمی دانم

همینقدر می دانم که

این شهربا من هنوز غریبه است

و آن شهر کوچک دور

که مادرم رنج زایش مرا کشید روزگاری

با من غریبه است


اما من انگار با همه ی شهرهای جهان آشنایم

به هر شهر که رفته ام

انگار چیزی گم کرده باشم

انگار تکه ای از من در گورستان متروکشان

دفن باشد

و من دیگر به موزه ها سر نخواهم زد

تنها از میان گورهای متروک که بگذرم

چه آشنا می گذرم


و با این همه

روزگار واژه های نو را می فهمم

عهدی که همه از چالش می گویند

روزگاری که مردم سالاری به تناوب تکرار می شود

در حرف های خشن میان ما

ــ راستی این واژه ها کی از کودکی ی من پاک شدند!!ــ

روزگاری که از آشنایی اما خبری نیست


و من در اندیشه ی آنم که

آیا قرابتی میان آشنایی و آزادی هست؟

این شهر با من غریبه است

و می گویند

این شهر آزادترین جای جهان است...........