- بیژن ÙارسیB-Farsi
روزگار غریبی ست...
این شهر با من غریبه است
بیا میان رو شنی ی شب های من بنشین
صدای بیمار این شهر را بشنو
این شهر با من غریبه است
و بزبان خرس های قطبی با من سخن می گوید
این شهر با من غریبه است
وپارک های سردش
تنها دیدار تورا می گشايند
من اما با این شهر آشنایم
با رنگهای این سوی جهان
اینØا با این همه شهر من است آخر
دل تنگی ام اینجاست
و هوای سبکش
ریه های مسمومم را نمی آزارد
گاهی یک غریبه میآید
و همه ی آشنایی٠تو می شود اینجا
گاهی از تیره ترین روزهای سال
چراغی به وسعت روشنی ی همه ی شهر می روید
» این را آن رند روزگار ما Ú¯Ùته بود «ـ
اما گاهی چنان به غربت خویش خو می کنی
تا تمام آشنایی ی جهان را از یاد ببری
»اين را نه Ú¯Ùته بود؟ « نمی دانم
دیگر هزاره ی رنجمویه گذشته است ـــ می گوید جوان!
دیگر با یک رایانه ی کوچک
Ù…ÛŒ شود تمام Ú©Ùنج این دهکده را گشت!
می شود نوشت
خواند
گوش داد
بی هیچ آشنایی ـــ
هزاره ی مردن آشنایی ست انگار
Øالا چقدر با این همه ابزار
با خود آشنا گشته ام نمی دانم
همینقدر می دانم که
این شهربا من هنوز غریبه است
و آن شهر کوچک دور
که مادرم رنج زایش مرا کشید روزگاری
با من غریبه است
اما من انگار با همه ی شهرهای جهان آشنایم
به هر شهر Ú©Ù‡ رÙته ام
انگار چیزی گم کرده باشم
انگار تکه ای از من در گورستان متروکشان
دÙÙ† باشد
و من دیگر به موزه ها سر نخواهم زد
تنها از میان گورهای متروک که بگذرم
چه آشنا می گذرم
و با این همه
روزگار واژه های نو را Ù…ÛŒ Ùهمم
عهدی که همه از چالش می گویند
روزگاری که مردم سالاری به تناوب تکرار می شود
در Øر٠های خشن میان ما
ــ راستی این واژه ها کی از کودکی ی من پاک شدند!!ــ
روزگاری که از آشنایی اما خبری نیست
و من در اندیشه ی آنم که
آیا قرابتی میان آشنایی و آزادی هست؟
این شهر با من غریبه است
و می گویند
این شهر آزادترین جای جهان است...........
این شهر با من غریبه است
بیا میان رو شنی ی شب های من بنشین
صدای بیمار این شهر را بشنو
این شهر با من غریبه است
و بزبان خرس های قطبی با من سخن می گوید
این شهر با من غریبه است
وپارک های سردش
تنها دیدار تورا می گشايند
من اما با این شهر آشنایم
با رنگهای این سوی جهان
اینØا با این همه شهر من است آخر
دل تنگی ام اینجاست
و هوای سبکش
ریه های مسمومم را نمی آزارد
گاهی یک غریبه میآید
و همه ی آشنایی٠تو می شود اینجا
گاهی از تیره ترین روزهای سال
چراغی به وسعت روشنی ی همه ی شهر می روید
» این را آن رند روزگار ما Ú¯Ùته بود «ـ
اما گاهی چنان به غربت خویش خو می کنی
تا تمام آشنایی ی جهان را از یاد ببری
»اين را نه Ú¯Ùته بود؟ « نمی دانم
دیگر هزاره ی رنجمویه گذشته است ـــ می گوید جوان!
دیگر با یک رایانه ی کوچک
Ù…ÛŒ شود تمام Ú©Ùنج این دهکده را گشت!
می شود نوشت
خواند
گوش داد
بی هیچ آشنایی ـــ
هزاره ی مردن آشنایی ست انگار
Øالا چقدر با این همه ابزار
با خود آشنا گشته ام نمی دانم
همینقدر می دانم که
این شهربا من هنوز غریبه است
و آن شهر کوچک دور
که مادرم رنج زایش مرا کشید روزگاری
با من غریبه است
اما من انگار با همه ی شهرهای جهان آشنایم
به هر شهر Ú©Ù‡ رÙته ام
انگار چیزی گم کرده باشم
انگار تکه ای از من در گورستان متروکشان
دÙÙ† باشد
و من دیگر به موزه ها سر نخواهم زد
تنها از میان گورهای متروک که بگذرم
چه آشنا می گذرم
و با این همه
روزگار واژه های نو را Ù…ÛŒ Ùهمم
عهدی که همه از چالش می گویند
روزگاری که مردم سالاری به تناوب تکرار می شود
در Øر٠های خشن میان ما
ــ راستی این واژه ها کی از کودکی ی من پاک شدند!!ــ
روزگاری که از آشنایی اما خبری نیست
و من در اندیشه ی آنم که
آیا قرابتی میان آشنایی و آزادی هست؟
این شهر با من غریبه است
و می گویند
این شهر آزادترین جای جهان است...........
parvaneh(p-b-t) نوشت
az dyarha
enssan rahgozareh tanhayisst
hich kass ba ou nisste
ancheh to gom kardehyi
bavareh hoviateh tosste*
ke hiche kasse ra be an bavar niyazi nisste.
parvaneh(p-b-t) az france
molaghab be parvaneh