صف طویل نمی شود ها
چرا این گریه را
بی صدا
لای آن دستمال می پیچانی
چه انکاری ؟!
که آسمان و فرشته
تا پندار ِ مگر چاره ای هست
فرو افتاده اند
و در صف طویل نمی شود ها


چنان زانوی شان به زانوی خاک مالیده است
که می بینی با اولین بوق
می روند تا در تخت خوابی بخوابند
که پهنایی بیش از چند کلینکس ندارد.
و بغل گوش ات هم
که دست همه ی سمعک های دنیا را
پس زده ،
همین جا که فواره ها
بی خیال
آستین بالا زده اند
مثل هر شب
پری زاده ی سرگردان
تا پنجره های نامعلوم
و اشاره های نامقطوع
گردن می کشد.
و گردنت را
اگر کَمَکی بر گردانی
شانه به شانه ی آن نئون سبز
ملکوت را می بینی
که تا گریه اش مثل دستش رو شود
خود را
پشت گلداسته ای می کشاند
تا در کاشی های آبی غرق شود
و نمی خواهد گریه بی ثوابی باشد
که هیچ دامن و آستین و دستمالی را
ترکند.
آخر تو ملکوت نیستی
که تا ابد پشت گلدسته ها پنهان شوی.
پس با نبض استوایی باریدن های موسمی
به حنجره ی ناودان بزن
که در این بازار مکاره ی بوق و اشاره
و زاوان بی کسی
به قول آن رند خراسانی
« گریه هم کاری ست »

نقطه ی اول

آن چنان پُر
که سگ ها و گرگ ها یکجا
با آن باریده اند.
برف و برف و برف
با برف تاب می خورد و تنها
پیچ و تاب پیراهن تو را
که خوب یاد گرفته است
بر لبه ی تابستانی
که نسیمش
داغ ترین بی تابی ها را
ورق می زد
مرور می کند.
کی به آن تاب ناب می رسد
این دست در دست دایره
که هر چه می رود
باز در همان نقطه ی اول است.
این برف ویرش گرفته
که تا انتها ی عالم ببارد
و من ویرم گرفته
با آن پیراهن پر تب
که با آن کمر لج می کرد
تمام روزگار را
درهمان نقطه ی اول باشم.

2

پارمیدا!
دیر آمدی و
من کنار انتظار
به خاک افتادم.
باد
از چهار سو می آید
اما پاره های پیراهن من
جز به سمت غربت تو
نمی وزد.
دیر آمدی پارمیدا
و سر و صورتم
چنان سفید شده است
وشانه هایم
چنان افتاده اند
که انگار
در تمام ترمینال های دنیا
منتظرت بوده ام
که انگار شانه هایم
در تمام ایستگاه های جهان
برایت گریسته اند.
سه پاییز پیش تر
که دست هایم هنوز نمی لرزید
بر پوست چناری
که روزی در باران
"نون"نام مرا کندی
نوشتم:
دیر آمدی پارمیدا
و من کنار انتظار
به خاک افتادم.