شعر نصرت الله مسعودي

ص٠طویل نمی شود ها
چرا این گریه را
بی صدا
لای آن دستمال می پیچانی
چه انکاری ؟!
Ú©Ù‡ آسمان Ùˆ ÙØ±Ø´ØªÙ‡
تا پندار ٠مگر چاره ای هست
ÙØ±Ùˆ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ اند
و در ص٠طویل نمی شود ها
چنان زانوی شان به زانوی خاک مالیده است
که می بینی با اولین بوق
می روند تا در تخت خوابی بخوابند
که پهنایی بیش از چند کلینکس ندارد.
و بغل گوش ات هم
که دست همه ی سمعک های دنیا را
پس زده ،
همین جا Ú©Ù‡ Ùواره ها
بی خیال
آستین بالا زده اند
مثل هر شب
پری زاده ی سرگردان
تا پنجره های نامعلوم
و اشاره های نامقطوع
گردن می کشد.
و گردنت را
اگر کَمَکی بر گردانی
شانه به شانه ی آن نئون سبز
ملکوت را می بینی
که تا گریه اش مثل دستش رو شود
خود را
پشت گلداسته ای می کشاند
تا در کاشی های آبی غرق شود
و نمی خواهد گریه بی ثوابی باشد
که هیچ دامن و آستین و دستمالی را
ترکند.
آخر تو ملکوت نیستی
که تا ابد پشت گلدسته ها پنهان شوی.
پس با نبض استوایی باریدن های موسمی
به ØÙ†Ø¬Ø±Ù‡ ÛŒ ناودان بزن
که در این بازار مکاره ی بوق و اشاره
و زاوان بی کسی
به قول آن رند خراسانی
« گریه هم کاری ست »
نقطه ی اول
آن چنان Ù¾ÙØ±
که سگ ها و گرگ ها یکجا
با آن باریده اند.
بر٠و بر٠و برÙ
با بر٠تاب می خورد و تنها
پیچ و تاب پیراهن تو را
Ú©Ù‡ خوب یاد Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است
بر لبه ی تابستانی
که نسیمش
داغ ترین بی تابی ها را
ورق می زد
مرور می کند.
کی به آن تاب ناب می رسد
این دست در دست دایره
که هر چه می رود
باز در همان نقطه ی اول است.
این بر٠ویرش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡
که تا انتها ی عالم ببارد
Ùˆ من ویرم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡
با آن پیراهن پر تب
که با آن کمر لج می کرد
تمام روزگار را
درهمان نقطه ی اول باشم.
2
پارمیدا!
دیر آمدی و
من کنار انتظار
به خاک Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù….
باد
از چهار سو می آید
اما پاره های پیراهن من
جز به سمت غربت تو
نمی وزد.
دیر آمدی پارمیدا
و سر و صورتم
چنان سÙید شده است
وشانه هایم
چنان Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ اند
که انگار
در تمام ترمینال های دنیا
منتظرت بوده ام
که انگار شانه هایم
در تمام ایستگاه های جهان
برایت گریسته اند.
سه پاییز پیش تر
که دست هایم هنوز نمی لرزید
بر پوست چناری
که روزی در باران
"نون"نام مرا کندی
نوشتم:
دیر آمدی پارمیدا
و من کنار انتظار
به خاک Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù….
aho rezaii نوشت
ahoo