شانه های ِ غریب


دلم برای همه ی آن ها که رفته اند می سوزد
برو
تو نیز برو
از حریم آشوب خیال من
برو
جایی که نمی دانم
شاید امن تر باشد
شانه های من
تابِ این همه اشکِ نگریسته را ندارد.


نه این که فکر کنی پیر شده ام
نه!
فقط از این همه نه و
نبودن
دیگر صدای هیچ پرنده ای را نمی شناسم.

آدمی تا پرنده را گم نکرده است
غربت بر شانه هایش نخواهد نشست.
اما وقتی سهره را نشناسی
به سینه سرخ دل نبازی
و کبک از کتاب هایت پریده باشد
آن وقت بی گمان غریبه هستی
و آسمان همچنان آبی ست هر جا
برو
شانه هایم غربتِ جهان است
و تو می خواهی جایی آرام گریه کنی
چقدر دلم
برای همه چیز می سوزد.