شعر تازه از بیژن Ùارسی
شانه های ٠غریب
دلم برای همه ÛŒ آن ها Ú©Ù‡ رÙته اند Ù…ÛŒ سوزد
برو
تو نیز برو
از Øریم آشوب خیال من
برو
جایی که نمی دانم
شاید امن تر باشد
شانه های من
تاب٠این همه اشک٠نگریسته را ندارد.
نه این Ú©Ù‡ Ùکر Ú©Ù†ÛŒ پیر شده ام
نه!
Ùقط از این همه نه Ùˆ
نبودن
دیگر صدای هیچ پرنده ای را نمی شناسم.
آدمی تا پرنده را گم نکرده است
غربت بر شانه هایش نخواهد نشست.
اما وقتی سهره را نشناسی
به سینه سرخ دل نبازی
و کبک از کتاب هایت پریده باشد
آن وقت بی گمان غریبه هستی
و آسمان همچنان آبی ست هر جا
برو
شانه هایم غربت٠جهان است
و تو می خواهی جایی آرام گریه کنی
چقدر دلم
برای همه چیز می سوزد.
یاسر معین نوشت