"پرواز نامه"H.Sharaf Nahal
رو به کدامین ÙØ±ØµØª عاشقانه گام بر داریم"
به تازگی مجموعه شعری از ØÛŒØ¯Ø± شر٠نهال به نام " پروازنامه " از طریق نشر دنا در رتردام (هلند) به چاپ رسیده.
موضوع شعرهای این کتاب متنوع می باشد.
کتاب به پنج بخش مختل٠در قالب شعر نو Ùˆ در Û±Û¸ÛµØµÙØÙ‡ تقسیم شده است
:
آواز Ø§ØØ³Ø§Ø³ ها، ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ای در Ø³ÙØ±ØŒ گویش آلام، با هجرت عمر Ùˆ ستم خانه.
در زیر نمونه هایی از شعرهای این کتاب را می توانید بخوانید
باران
زیر ریزش گریه های ابر ایستاده ام.
وسوسۀ بازوانم را ÙØ±Ø§Ø®Ù†Ø§ÛŒÛŒ Ù…ÛŒ بخشم.
پنجه هایم را کاسه ای شکل می کنم
و چون صلیبی بر پوست تر زمین می چرخم.
من Ù…ØØªØ§Ø¬ مشتی بارانم!
در جادۀ خیس Ùˆ خالی ØÛŒØ§Øª
اشکریزانی ست از آسمان.
و من در این جادۀ عطرآلود
به دنبال شکار مشتی باران روانم.
بارانی که مسئول زنده ماندن جوهر من و زمین است!
اگر باران نبود،
نه Ù„Ø·Ø§ÙØª آدمیزاد Ù…ÛŒ تراوید،
نه غنچه های لاله ها وارثی داشتند
Ùˆ نه طبیعت بنای Ø´Ú¯ÙØª انگیز قوس قزØÛŒ را
بر غرور اندام کوه می دید.
باران عشقی ست Ú©Ù‡ Ùقط عاشقان Ù…ÛŒ دانند
Ú†Ù‡ ØØ§Ù„ÛŒ Ù…ÛŒ دهد ملاقات قطره های باران!
Ùˆ معشوق اگر دلش Ú¯Ø±ÙØªØŒ
پای پنجرۀ بارانی می نشیند
و نامه ای بارانی می نویسد برای یار.
باران ØØ³Ø±ØªÛŒ ست در دل ساکنان کویر.
Ùˆ رØÙ…تی Ú©Ù‡ در دستان من ØÙˆØ¶Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ سازد.
رایØÛ€ خاک باران خورده مرا خمار Ù…ÛŒ کند...
من زنی باردار دیدم
که ویار خاک باران زده کرده بود!
و نقاشی که در قطره ای باران
ابر و دریا، آینه و نگاه را می کشید.
پشت پنجره ای دخترکی را دیدم
که در چشمانش ابرها اشک می ریختند.
زیر گریه های ابر مانده ام.
مشتی باران در دستم.
باران را می نوشم با تمام وجودم:
دوزخ درونم چشمه سار می شود.
من همجنس باران می شوم!
ترانۀ پاییز
ÙØµÙ„ زرد گونۀ عمر زمین Ùˆ زمان
دوباره کوچ کرده به باغ سبز باغبان.
نوبت کوچه هاست که باری دیگر
با برگ های ریختۀ درختان تنپوش بسازند.
تنپوش خوشرنگ تردی که زیر قدم های عابران
آهسته آهسته می شکند:
خش خش رنگ شکسته ای هوا را در بر می گیرد.
باد غمگینانه می وزد.
لانۀ مرغان بر شاخسار لخت درختان نمایان تر می شود.
زن قالی با٠در اسرار گره های قالی بهت زده می ماند.
شاعری زیر یک آلاچیق
در منظرۀ بهم ریختۀ باغچه ای
دنبال لهجۀ کلمه ای می گردد.
نوت های Ù…Ù„ÛŒØ Ù†ÛŒ Ùˆ ویولون استاد پیر
کوچه باغ های پاییزی را جادو می کند:
دختر همسایه بی وقÙÙ‡ عاشق Ù…ÛŒ شود.
نقاشی تنهایی دلگیر ØÙˆØ¶ را Ù…ÛŒ کشد
Ùˆ چندین برگ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ روی آب را...
پیکر یکرنگ این ÙØµÙ„
درآمیخته با سکوت مست آور غروب.
غارغار عجیب کلاغ
با دلتنگی ناباورانۀ شکارچی پیوند Ú¯Ø±ÙØªÙ‡.
بازپسین Ù†ÙØ³ های ملایم این روزهای نارنجی
سخن ها دارد با چهرۀ پیر پدربزرگ...
خورشید غروب می کند،
برگی خشکیده و زرد با باد سرمست هم آغوشی.
دارکوب بر تن بی برگ درخت می کوبد.
رنگ Ùˆ نقشی نایاب در Ù¾ÛŒ طرØÛŒ زنده روانه Ù…ÛŒ شود.
شعری پر از مضمون بی قاÙیه تمام Ù…ÛŒ گردد.
بر بستر هر کوچه باغ آهنگی می خوابد.
رهگذران خش خش عاشقی می شنوند.
اثری از زیبایی خلقت بر بوم نقاشی نقش می گیرد.
رنگ، ØØ±Ø§Ø±Øª Ú¯ÙØªØ§Ø±Ø´ را در خلوت عشق Ù…ÛŒ دمد.
در چشمان کنجکاو من هزاران تصویر پاییزی می گذرد.
و ترانه ای شیرین در نبض خواب ها جان می گیرد...
با تو می گویم...
ابر دلتنگی بر سایۀ من می بارد.
Ùˆ نگاهم Ùقط از چشمان تو دلداری Ù…ÛŒ جوید.
از تویی که دلت سرشار از هوای زیبایی ست.
ØÙˆØµÙ„Ù‡ ام ببخش، نوازشم Ú©Ù†
آنگونه Ú©Ù‡ در ØØ±Ù…ت دست های عاشق تو
خواب Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ببینم.
ای رÙیق عشق پرست!
مهر و مهرورزی را به من بیاموز
Ú©Ù‡ بس Ù…ØØªØ§Ø¬ عاشق شدنم.
می خواهم آنچنان عاشق شوم
که تا ابد مجنون تو باشم.
مرا در ØØ§Ù„ Ùˆ هوای Ø±ÙØªØ§Ø± دلجویت رها Ú©Ù†
تا معنی Ù…ØØ¨Øª را از تو یاد بگیرم.
جامۀ بی رنگ Ø§ØØ³Ø§Ø³Ù… را
در رود آبی نگاهت شست و شو ده
تا در تمامی خودم آبی بنگرم،
آبی بخوانم، آبی تو را ستایش کنم.
زمزمه های دلگیرم را
با تندباد کلام شیرینت پرپر کن
تا دوباره زاده شوم،
اما این بار در Ù„ØÙ† دلنشین تو،
در لهجه ای که رقص نیستان را
در خود می چرخاند.
در شعری بگنجانم
که خروش عاشقی را در من برویاند.
چشمانم را در باران غزل تعمید کن
تا کلام شاعر عاشق را
در منظرۀ قامت تو بهتر بÙهمم.
مرا بپوشان با سبزی عشق.
با رویش شعر آغشته Ú©Ù† Ù†ÙØ³Ù… را
تا در Ù„ØØ¸Ù‡ های بی ستاره Ùˆ بی برگ
بهاری را بپرورانم رؤیایی.
بباران در کوچه های ساکت خیالم شبنم خواهش
تا با شطی از شوق زلال به دیدار تو بیایم.
هر کجا باشی خواهم آمد.
خواهم آمد تا ملال غربت را
به دست های تسکین بخش تو بسپارم.
خواهم آمد تا شب های تنهایی را
با قصه های رنگین تو قسمت کنم.
خواهم آمد تا در سرزمین کودکی
رها کنم ØØ±Ù هایی را
که بر دلم سال هاست سنگینی می کنند.
پاره خواهم کرد این پیراهن های بدل را
و رخت گندمگون شهر تو را به تن خواهم کرد.
دل خواهم کند از این پناهگاه Ù…ØÙ†Øª آور،
از هر چه نگاه بد است و کینه دار.
و زیر آسمان روشن تو
تمامی خودم را در هستی تو آغاز خواهم کرد.
آری خواهم آمد.
خواهم آمد تا التماس بوسۀ دیرینم را
بر پیشانی مادرم بنشانم.
تا در آغوش پدر بازوان همت را لمس کنم.
خواهم آمد تا بوی هستی بخش تو را
استنشاق کنم از سر کردهای جالیزار.
تا تاب خوردن خوشه های مزارع را
در رقص خورشیدی تو بنگرم.
من از روزهای بی یار و یاور پرواز خواهم کرد.
و زیر سایۀ بلند تو پناه خواهم جویید.
خواهم آمد تا سرم را بر شانه های گرم تو بگذارم
که دوردست ها کسی مرا عاشقانه بغل نکرد.
.خواهم آمد تا با تو بگویم چه سرد است اینجا
ببخشای بر من گرمی نگاهت را
تا زمستان چشمان غریب را ÙØ±Ø§Ù…وش کنم.
خواهم آمد تا با تو بمانم، با تو برویم،
با تو تا انتهای خود مهربانی بورزم.
ای خوب ماندنی!
مرا دریاب آنگونه که من تو را باور کرده ام.
تو یگانه ØÙ…اسۀ عمر من!
طغیان ترانۀ دلم باش که شکوه گیسوانت
کلامم را بس خوش آهنگی می بخشد.
نجابت چشمانت دلیل شاعرانه ای ست برای شعر دوستی.
ببخشای بر من قطره ای از دریای دلت را
تا بارانی شوم برای سیل دوست داشتن.
در جستجوی تو بودن یعنی با یگانگی بیعت کردن.
یعنی برای چشم انداز بی بعد، بینایی دیگری خواستن.
یعنی بر سرانگشتان نسیم طبیعت
ادامۀ هجرت خوشرنگ تو را دیدن.
به من که با تمام وجود تو را دوست می دارم
شکیبایی ارزانی بدار
تا Ù„ØØ¸Ù‡ ای در این جستن غÙلت نکنم.
ای همه زیبایی در تو!
چگونه تو را بسرایم
که ناز هزاران سرود چشمه سار را
در صدایم بند کنم.
چگونه تو را ببویم
که عطر هر چه گل، هر چه درخت کوهسار را
در Ù†ÙØ³Ù… ØØ³ کنم.
تو خاطره ای رازآلود،
که در پروازنامۀ عمر من
بر بال روشن عشق آرامیده ای.
تو صدایی آشنا،
که به خلوت بی رنگ شب های من
روشنی Ù†ÙØ³ شقایق را هدیه کرده ای.
نجاتم بده ای مرغ آرزو، نجاتم بده!
دست های مرا بگیر از پشت ØØµØ§Ø± اÙÙ‚ های دور.
Ù‡Ù…Ø³ÙØ±Ù… Ú©Ù† با Ú©ÙˆÚ† پرستوها تا دشت های سبز گلگونت.
همپای آب رود و دریا تا لباس نیلی آسمانت.
مرا با ÙØµÙ„ Ø´Ú©ÙØªÙ† Ø¨Ù†ÙØ´Ù‡ هایت همراز Ú©Ù†
تا به عمق درهای پرگلت خطر کنم.
با آوای کبوتران کوهی ات همسایه ام کن
تا بشناسم هر نغمه ای را
که از سرای عاشقان برمی خیزد.
مرا از گلوگاه این جنگل تاریک Ùˆ ØÛŒØ±Ø§Ù† برچین.
بگذار به نام تو، به یاد تو Ø³ÙØ± کنم
با شتاب بادی که به سمت تو می آید.
مرا به جشن گل و سبزینه دعوت کن،
تو ای راز نجیب ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒ من!
زیر بید مجنونی
از نجوای گوش نواز عشق با من بگو.
نبض قلبم را با تپش های سپیداری درهم آمیز.
با Ù†ÙØ³ های تازۀ عل٠صدایم را زنده Ú©Ù†.
مرا باخبر کن از زایش بشارت در ذهن گیاه.
پر Ùˆ بالم بده تا پنجرۀ باز اÙÙ‚ را
روی پلک های سبز صنوبر ببینم.
تشنگی دلم را زیر بارش ابری
در Ø³ØØ±Ú¯Ø§Ù‡ باغ از یادم ببر.
و گره خوردن سلام و سکوت میوه و سبد را
در نگاهم ریشه دار کن.
عطر شعر ØØ¶ÙˆØ± تو
در کوچه های سرگذشتم همچنان عبور می کند.
و من با چراغی از شوق و شور،
از شکیب٠راهی می گذرم
که به شب های پرستارۀ تن تو پل می زند.
ای همزاد مهتاب و آینه!
Ø·ÙˆÙØ§Ù†ÛŒ بپا Ú©Ù† از نور Ùˆ نگاه
Ùˆ درهم Ø´Ú©Ù† Ù‚ÙÙ„ درهای این خانۀ بی مهر را.
بگشای بر من دریچه ای رو به رخسار ماه.
و مرا با خود ببر به مهمانی عصر دعا، آشنایی خدا.
رو به کدامین ÙØ±ØµØª عاشقانه گام بردارم
تا چتری از Ù†ÛŒÙ„ÙˆÙØ± Ùˆ صد٠را برای تو ارمغان بگیرم.
در رگ های چه موسمی باید جاری شوم
تا واژه های آهنی در Ù„Ø·Ø§ÙØª زبان تو آب شوند.
پیچک دلتنگی بر پیکرم پیچیده است.
و زیر سایه بانی از آوار خستگی
چشم به سوی تو دوخته ام.
از کجای زندگانی تو را بپرسم و بجویم و بیابم
تا بدین سان ØØ³Ø±Øª Ùˆ تنهایی ام را زیر Ùˆ رو کرده باشم.
با Ú†Ù‡ کسی از اولین Ù„ØØ¸Û€ دیدار با تو سخن بگویم
تا از هر چه دلواپسی ست خالی شوم.
من به دنبال آهنگی می گردم که مستی لبخند تو را دارد.
آهنگی Ú©Ù‡ مرا در ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ای بی دریغ،
که با گرمی چشم های تو نسبت دارد شناور کند.
آنگاه، مثل Ø·ÙÙ„ÛŒ خوابیده در دست های مادر Ù…ÛŒ مانم.
تو ای نمایان تر از خورشید!
مپوشان چشم بر من ٠گمشده در وادی بی عشق.
بتاب بر سادگی تنم تا بهار زندگی را در تو بپویم.
برویانم در زمین پاک Ø±ÙØ§Ù‚ت
که خاکش از نقش قدم های تو بارور مانده و می ماند.
من پرم از اشتیاق ناب.
پرم از تماشای Ù„ØØ¸Ù‡ های بی تاب.
من از بازگشت خاطره ها پرم:
از Ø¯ÙØªØ±Ù‡Ø§ÛŒ نقاشی زیر شاخه های درخت گیلاس.
از کتاب های دبستان با طرØÛŒ از آب Ùˆ نان.
از نقش Ùˆ نگار بال های شاپرک روی تاج Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ.
از گندم زارهای طلایی با رقص داس های گرسنه.
از قهقه جویبارها در بطن رنگ گون ٠دشت و گلشن.
از خط خطی کردن دیوارها.
از طعم ØÙ„وا Ùˆ ØÙ„یم.
از عیدی Ú¯Ø±ÙØªÙ† ها Ùˆ کتک خوردن ها.
از شب های سرد زمستان و خواب زیر کرسی.
...
من پرم از آن همه خاطره هایی
Ú©Ù‡ ØØ§Ùظه ام را Ù¾ÛŒ در Ù¾ÛŒ تلنگر Ù…ÛŒ زنند.
کجاست آن دخترک قالیباÙ
با دست های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ ظریÙ
Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø¨Ø§ÙØª کوکبی به یادگار
در تار و پود ذهن دیروز من.
کجایی آی کودکی!
کجایی تا دوباره دست بر گردن تو
در کوچه پس کوچه های گذشته ام بگردم.
تو ای تمام زندگانی من!
ای هر چه که دارم و ندارم!
Ø¨ÛŒØ§ÙØ±ÙˆØ² در دلم شمع لیلایی
تا دیوانه وار بنویسم مشق شیدایی، شعر رؤیایی.
از شب انتظاری من تا Ø³ØØ±Ø¨Ø§Ø²ÛŒ تو
دیگر چیزی که نمانده:
مثل دلربایی آوازی در موج دریایی.
نگاه شب بویی در خواب مهتابی.
زیبایی مرغ مینویی در تاب دلآرایی.
آرامش تو، بی قراری من.
خواب تو، بیداری من.
دل کندن بی دل دل من.
دل به طلوع تو بستن:
تا تو یکریز نوشتن.
تا تو یکدم Ú¯ÙØªÙ†.
تا تو بی وقÙÙ‡ آمدن.
دل به دل بی همتای تو سپردن!
صدایی در شب
تا ابتدای عمر روشنی هیچ خبری نیست
Ùˆ طنین صدایی در جاده های خواب آلود ÙØ¶Ø§ Ù…ÛŒ پیچد.
هق هق تلخی Ú©Ù‡ تا کرانۀ بی Ø·Ø±Ø Ø´Ø¨ به گوش Ù…ÛŒ رسد.
کیست که چنین پر سوز و گداز گریه سر می دهد؟
ای خواب سنگین پرناز!
بیدار شو که صدایی تنها در بیگانگی نگاهت گم شده.
هنوز تار و پود شب از خواب سرشار است.
و گرانبار زمزمه ای بی دلدار، بی پناه و تنها
از دالان تاریک قامت شب در گذر است.
ای خواب سنگین پرناز!
یک Ù„ØØ¸Ù‡ چشمانت را باز Ú©Ù†.
ببین در کنج کدام نهانخانۀ این زمین
آدمی کز کرده است.
آرامشی ببخش به این آوای سوزناک شبانگاه!
زمانی طی شد.
و شب همچنان در گهوارۀ خواب پرورش
چه بی خیال می آرامد.
و کس نمی گوید
این صدای در شب،
این نالۀ در سیاهی
از چه غمبار است؟
ÙˆØØ´Øª
ببین، ÙˆØØ´Øª در پس کدامین خواب کمین کرده است
تا برآرد خنجر بر نگاه بیدار.
ای کاش به رؤیاهای نامیرا آلوده بودیم
تا نلریزم به خود از ترس این همه بانگ ÙØ±ÛŒØ¨.
جهان چه پرتپش در گوش دیوارها می زند:
هر دم، پنهان، در خلوت اوهام
رنگی جان می دهد.
نقشی به چارمیخ کشیده می شود.
آنی دلپذیر می میرد.
ببین Ù†ÙØ³ ها هم بوی مرگ Ù…ÛŒ دهند.
و چه در خواب، و چه در بیداری
ØÛŒØ±Øª بر صورت زیست Ø·Ø±Ø Ù…ÛŒ ریزد:
ÙˆØØ´ØªØŒ ÙˆØØ´ØªØŒ ÙˆØØ´Øª.
رد پنهان
در آن هنگامۀ منØÙˆØ³ قعر Ùˆ دوستی،
آن Ù„ØØ¸Û€ گرمی
که با شوم ترین دشنام ها از هم گسست.
به وقتی Ú©Ù‡ خنیاگران جعل Ø§ØØ³Ø§Ø³
بر منبرهای مردد کلامشان
آخرین ذره های نور امید را
به ظلمانی ترین شعارهای Ù†ÙØ±Øª مبدل Ù…ÛŒ کردند.
در آن واپسین ملودی های رمانتیک،
آنگاهی که آهنگسازان عشق سوگوار گشتند.
به آنی که آینۀ صداقت شکست.
در آن خداگونه ØØ¬Ø±Ù‡ ای
که سیراب از خون پلیدان شد.
آنگاهی که سینۀ گرم مادران
با ÙˆØØ´ÛŒØ§Ù†Ù‡ ترین طعنه های زبان آدمی دریده شد.
هنگامی که سرهای شیدای قهرمانان آزادگی
با سرب های داغ خشم متلاشی شد.
آنگاهی Ú©Ù‡ شیرزنان آبستن به جرم پوییدن راه ØÙ‚
خاک قبر را با جگرگوشه های خود قسمت کردند.
آنگاه،
آبی ابران به سرخی خون رنگ Ú¯Ø±ÙØª.
آوازهای خوش پرندگان
به مرثیه های دلهرگی تبدیل شدند.
عروسان سپید پوش ایمان
داغ دلان سیاه پوش زمان شدند.
و آنگاه بود
Ú©Ù‡ ØØ±Ù هایم در خیمه گاه گردن زدن عشق
به سمت شعرهای ØÙ‚یقت جاری گشتند.
رنج آور
بر بام این شهر دیگر خورشیدی نمی تابد.
آوایی زنده به گوش اهالی نمی رسد.
ابرهای سیاه نگاه پنجره ها را گل آلود کرده اند.
کودکان نمی خندند.
پرندگان نمی خوانند.
بس زوزۀ گرگ به جا مانده Ùˆ هراس گوسÙند!
دیگر در این شهر جایی برای ماندن نمانده:
سال هاست که مؤمنان از این دیار رخت بسته اند.
یاوه گویانی دغلباز Ù…Ø¹Ø±ÙØª را جعل کرده اند.
در هر Ù†ÙØ³ گله دار این شهر،
آنجایی که عاشقان بی عشق مانده اند،
انسان به صلیب کشیده شده است.
گویی که در هر گوشۀ این شهر
سرابی نقش بسته است:
جز دروغ و نیرنگ
دیگر چیزی به چشم نمی آید.
نه خورشیدی هست و نه آوایی و نه لبخندی!
نمی دانم به که گویم
که دیگر طاقتی نمانده
برای این واژه های زخم خورده:
آخر تا کی من نویسم به دروغ
زندگی شیرین است و چه خوب؟!
( از کتاب پروازنامه)
ØÛŒØ¯Ø± شر٠نهال
Sharafnahal@Hotmail.com
به تازگی مجموعه شعری از ØÛŒØ¯Ø± شر٠نهال به نام " پروازنامه " از طریق نشر دنا در رتردام (هلند) به چاپ رسیده.
موضوع شعرهای این کتاب متنوع می باشد.
کتاب به پنج بخش مختل٠در قالب شعر نو Ùˆ در Û±Û¸ÛµØµÙØÙ‡ تقسیم شده است
:
آواز Ø§ØØ³Ø§Ø³ ها، ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ای در Ø³ÙØ±ØŒ گویش آلام، با هجرت عمر Ùˆ ستم خانه.
در زیر نمونه هایی از شعرهای این کتاب را می توانید بخوانید
باران
زیر ریزش گریه های ابر ایستاده ام.
وسوسۀ بازوانم را ÙØ±Ø§Ø®Ù†Ø§ÛŒÛŒ Ù…ÛŒ بخشم.
پنجه هایم را کاسه ای شکل می کنم
و چون صلیبی بر پوست تر زمین می چرخم.
من Ù…ØØªØ§Ø¬ مشتی بارانم!
در جادۀ خیس Ùˆ خالی ØÛŒØ§Øª
اشکریزانی ست از آسمان.
و من در این جادۀ عطرآلود
به دنبال شکار مشتی باران روانم.
بارانی که مسئول زنده ماندن جوهر من و زمین است!
اگر باران نبود،
نه Ù„Ø·Ø§ÙØª آدمیزاد Ù…ÛŒ تراوید،
نه غنچه های لاله ها وارثی داشتند
Ùˆ نه طبیعت بنای Ø´Ú¯ÙØª انگیز قوس قزØÛŒ را
بر غرور اندام کوه می دید.
باران عشقی ست Ú©Ù‡ Ùقط عاشقان Ù…ÛŒ دانند
Ú†Ù‡ ØØ§Ù„ÛŒ Ù…ÛŒ دهد ملاقات قطره های باران!
Ùˆ معشوق اگر دلش Ú¯Ø±ÙØªØŒ
پای پنجرۀ بارانی می نشیند
و نامه ای بارانی می نویسد برای یار.
باران ØØ³Ø±ØªÛŒ ست در دل ساکنان کویر.
Ùˆ رØÙ…تی Ú©Ù‡ در دستان من ØÙˆØ¶Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ سازد.
رایØÛ€ خاک باران خورده مرا خمار Ù…ÛŒ کند...
من زنی باردار دیدم
که ویار خاک باران زده کرده بود!
و نقاشی که در قطره ای باران
ابر و دریا، آینه و نگاه را می کشید.
پشت پنجره ای دخترکی را دیدم
که در چشمانش ابرها اشک می ریختند.
زیر گریه های ابر مانده ام.
مشتی باران در دستم.
باران را می نوشم با تمام وجودم:
دوزخ درونم چشمه سار می شود.
من همجنس باران می شوم!
ترانۀ پاییز
ÙØµÙ„ زرد گونۀ عمر زمین Ùˆ زمان
دوباره کوچ کرده به باغ سبز باغبان.
نوبت کوچه هاست که باری دیگر
با برگ های ریختۀ درختان تنپوش بسازند.
تنپوش خوشرنگ تردی که زیر قدم های عابران
آهسته آهسته می شکند:
خش خش رنگ شکسته ای هوا را در بر می گیرد.
باد غمگینانه می وزد.
لانۀ مرغان بر شاخسار لخت درختان نمایان تر می شود.
زن قالی با٠در اسرار گره های قالی بهت زده می ماند.
شاعری زیر یک آلاچیق
در منظرۀ بهم ریختۀ باغچه ای
دنبال لهجۀ کلمه ای می گردد.
نوت های Ù…Ù„ÛŒØ Ù†ÛŒ Ùˆ ویولون استاد پیر
کوچه باغ های پاییزی را جادو می کند:
دختر همسایه بی وقÙÙ‡ عاشق Ù…ÛŒ شود.
نقاشی تنهایی دلگیر ØÙˆØ¶ را Ù…ÛŒ کشد
Ùˆ چندین برگ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ روی آب را...
پیکر یکرنگ این ÙØµÙ„
درآمیخته با سکوت مست آور غروب.
غارغار عجیب کلاغ
با دلتنگی ناباورانۀ شکارچی پیوند Ú¯Ø±ÙØªÙ‡.
بازپسین Ù†ÙØ³ های ملایم این روزهای نارنجی
سخن ها دارد با چهرۀ پیر پدربزرگ...
خورشید غروب می کند،
برگی خشکیده و زرد با باد سرمست هم آغوشی.
دارکوب بر تن بی برگ درخت می کوبد.
رنگ Ùˆ نقشی نایاب در Ù¾ÛŒ طرØÛŒ زنده روانه Ù…ÛŒ شود.
شعری پر از مضمون بی قاÙیه تمام Ù…ÛŒ گردد.
بر بستر هر کوچه باغ آهنگی می خوابد.
رهگذران خش خش عاشقی می شنوند.
اثری از زیبایی خلقت بر بوم نقاشی نقش می گیرد.
رنگ، ØØ±Ø§Ø±Øª Ú¯ÙØªØ§Ø±Ø´ را در خلوت عشق Ù…ÛŒ دمد.
در چشمان کنجکاو من هزاران تصویر پاییزی می گذرد.
و ترانه ای شیرین در نبض خواب ها جان می گیرد...
با تو می گویم...
ابر دلتنگی بر سایۀ من می بارد.
Ùˆ نگاهم Ùقط از چشمان تو دلداری Ù…ÛŒ جوید.
از تویی که دلت سرشار از هوای زیبایی ست.
ØÙˆØµÙ„Ù‡ ام ببخش، نوازشم Ú©Ù†
آنگونه Ú©Ù‡ در ØØ±Ù…ت دست های عاشق تو
خواب Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ببینم.
ای رÙیق عشق پرست!
مهر و مهرورزی را به من بیاموز
Ú©Ù‡ بس Ù…ØØªØ§Ø¬ عاشق شدنم.
می خواهم آنچنان عاشق شوم
که تا ابد مجنون تو باشم.
مرا در ØØ§Ù„ Ùˆ هوای Ø±ÙØªØ§Ø± دلجویت رها Ú©Ù†
تا معنی Ù…ØØ¨Øª را از تو یاد بگیرم.
جامۀ بی رنگ Ø§ØØ³Ø§Ø³Ù… را
در رود آبی نگاهت شست و شو ده
تا در تمامی خودم آبی بنگرم،
آبی بخوانم، آبی تو را ستایش کنم.
زمزمه های دلگیرم را
با تندباد کلام شیرینت پرپر کن
تا دوباره زاده شوم،
اما این بار در Ù„ØÙ† دلنشین تو،
در لهجه ای که رقص نیستان را
در خود می چرخاند.
در شعری بگنجانم
که خروش عاشقی را در من برویاند.
چشمانم را در باران غزل تعمید کن
تا کلام شاعر عاشق را
در منظرۀ قامت تو بهتر بÙهمم.
مرا بپوشان با سبزی عشق.
با رویش شعر آغشته Ú©Ù† Ù†ÙØ³Ù… را
تا در Ù„ØØ¸Ù‡ های بی ستاره Ùˆ بی برگ
بهاری را بپرورانم رؤیایی.
بباران در کوچه های ساکت خیالم شبنم خواهش
تا با شطی از شوق زلال به دیدار تو بیایم.
هر کجا باشی خواهم آمد.
خواهم آمد تا ملال غربت را
به دست های تسکین بخش تو بسپارم.
خواهم آمد تا شب های تنهایی را
با قصه های رنگین تو قسمت کنم.
خواهم آمد تا در سرزمین کودکی
رها کنم ØØ±Ù هایی را
که بر دلم سال هاست سنگینی می کنند.
پاره خواهم کرد این پیراهن های بدل را
و رخت گندمگون شهر تو را به تن خواهم کرد.
دل خواهم کند از این پناهگاه Ù…ØÙ†Øª آور،
از هر چه نگاه بد است و کینه دار.
و زیر آسمان روشن تو
تمامی خودم را در هستی تو آغاز خواهم کرد.
آری خواهم آمد.
خواهم آمد تا التماس بوسۀ دیرینم را
بر پیشانی مادرم بنشانم.
تا در آغوش پدر بازوان همت را لمس کنم.
خواهم آمد تا بوی هستی بخش تو را
استنشاق کنم از سر کردهای جالیزار.
تا تاب خوردن خوشه های مزارع را
در رقص خورشیدی تو بنگرم.
من از روزهای بی یار و یاور پرواز خواهم کرد.
و زیر سایۀ بلند تو پناه خواهم جویید.
خواهم آمد تا سرم را بر شانه های گرم تو بگذارم
که دوردست ها کسی مرا عاشقانه بغل نکرد.
.خواهم آمد تا با تو بگویم چه سرد است اینجا
ببخشای بر من گرمی نگاهت را
تا زمستان چشمان غریب را ÙØ±Ø§Ù…وش کنم.
خواهم آمد تا با تو بمانم، با تو برویم،
با تو تا انتهای خود مهربانی بورزم.
ای خوب ماندنی!
مرا دریاب آنگونه که من تو را باور کرده ام.
تو یگانه ØÙ…اسۀ عمر من!
طغیان ترانۀ دلم باش که شکوه گیسوانت
کلامم را بس خوش آهنگی می بخشد.
نجابت چشمانت دلیل شاعرانه ای ست برای شعر دوستی.
ببخشای بر من قطره ای از دریای دلت را
تا بارانی شوم برای سیل دوست داشتن.
در جستجوی تو بودن یعنی با یگانگی بیعت کردن.
یعنی برای چشم انداز بی بعد، بینایی دیگری خواستن.
یعنی بر سرانگشتان نسیم طبیعت
ادامۀ هجرت خوشرنگ تو را دیدن.
به من که با تمام وجود تو را دوست می دارم
شکیبایی ارزانی بدار
تا Ù„ØØ¸Ù‡ ای در این جستن غÙلت نکنم.
ای همه زیبایی در تو!
چگونه تو را بسرایم
که ناز هزاران سرود چشمه سار را
در صدایم بند کنم.
چگونه تو را ببویم
که عطر هر چه گل، هر چه درخت کوهسار را
در Ù†ÙØ³Ù… ØØ³ کنم.
تو خاطره ای رازآلود،
که در پروازنامۀ عمر من
بر بال روشن عشق آرامیده ای.
تو صدایی آشنا،
که به خلوت بی رنگ شب های من
روشنی Ù†ÙØ³ شقایق را هدیه کرده ای.
نجاتم بده ای مرغ آرزو، نجاتم بده!
دست های مرا بگیر از پشت ØØµØ§Ø± اÙÙ‚ های دور.
Ù‡Ù…Ø³ÙØ±Ù… Ú©Ù† با Ú©ÙˆÚ† پرستوها تا دشت های سبز گلگونت.
همپای آب رود و دریا تا لباس نیلی آسمانت.
مرا با ÙØµÙ„ Ø´Ú©ÙØªÙ† Ø¨Ù†ÙØ´Ù‡ هایت همراز Ú©Ù†
تا به عمق درهای پرگلت خطر کنم.
با آوای کبوتران کوهی ات همسایه ام کن
تا بشناسم هر نغمه ای را
که از سرای عاشقان برمی خیزد.
مرا از گلوگاه این جنگل تاریک Ùˆ ØÛŒØ±Ø§Ù† برچین.
بگذار به نام تو، به یاد تو Ø³ÙØ± کنم
با شتاب بادی که به سمت تو می آید.
مرا به جشن گل و سبزینه دعوت کن،
تو ای راز نجیب ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒ من!
زیر بید مجنونی
از نجوای گوش نواز عشق با من بگو.
نبض قلبم را با تپش های سپیداری درهم آمیز.
با Ù†ÙØ³ های تازۀ عل٠صدایم را زنده Ú©Ù†.
مرا باخبر کن از زایش بشارت در ذهن گیاه.
پر Ùˆ بالم بده تا پنجرۀ باز اÙÙ‚ را
روی پلک های سبز صنوبر ببینم.
تشنگی دلم را زیر بارش ابری
در Ø³ØØ±Ú¯Ø§Ù‡ باغ از یادم ببر.
و گره خوردن سلام و سکوت میوه و سبد را
در نگاهم ریشه دار کن.
عطر شعر ØØ¶ÙˆØ± تو
در کوچه های سرگذشتم همچنان عبور می کند.
و من با چراغی از شوق و شور،
از شکیب٠راهی می گذرم
که به شب های پرستارۀ تن تو پل می زند.
ای همزاد مهتاب و آینه!
Ø·ÙˆÙØ§Ù†ÛŒ بپا Ú©Ù† از نور Ùˆ نگاه
Ùˆ درهم Ø´Ú©Ù† Ù‚ÙÙ„ درهای این خانۀ بی مهر را.
بگشای بر من دریچه ای رو به رخسار ماه.
و مرا با خود ببر به مهمانی عصر دعا، آشنایی خدا.
رو به کدامین ÙØ±ØµØª عاشقانه گام بردارم
تا چتری از Ù†ÛŒÙ„ÙˆÙØ± Ùˆ صد٠را برای تو ارمغان بگیرم.
در رگ های چه موسمی باید جاری شوم
تا واژه های آهنی در Ù„Ø·Ø§ÙØª زبان تو آب شوند.
پیچک دلتنگی بر پیکرم پیچیده است.
و زیر سایه بانی از آوار خستگی
چشم به سوی تو دوخته ام.
از کجای زندگانی تو را بپرسم و بجویم و بیابم
تا بدین سان ØØ³Ø±Øª Ùˆ تنهایی ام را زیر Ùˆ رو کرده باشم.
با Ú†Ù‡ کسی از اولین Ù„ØØ¸Û€ دیدار با تو سخن بگویم
تا از هر چه دلواپسی ست خالی شوم.
من به دنبال آهنگی می گردم که مستی لبخند تو را دارد.
آهنگی Ú©Ù‡ مرا در ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ای بی دریغ،
که با گرمی چشم های تو نسبت دارد شناور کند.
آنگاه، مثل Ø·ÙÙ„ÛŒ خوابیده در دست های مادر Ù…ÛŒ مانم.
تو ای نمایان تر از خورشید!
مپوشان چشم بر من ٠گمشده در وادی بی عشق.
بتاب بر سادگی تنم تا بهار زندگی را در تو بپویم.
برویانم در زمین پاک Ø±ÙØ§Ù‚ت
که خاکش از نقش قدم های تو بارور مانده و می ماند.
من پرم از اشتیاق ناب.
پرم از تماشای Ù„ØØ¸Ù‡ های بی تاب.
من از بازگشت خاطره ها پرم:
از Ø¯ÙØªØ±Ù‡Ø§ÛŒ نقاشی زیر شاخه های درخت گیلاس.
از کتاب های دبستان با طرØÛŒ از آب Ùˆ نان.
از نقش Ùˆ نگار بال های شاپرک روی تاج Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ.
از گندم زارهای طلایی با رقص داس های گرسنه.
از قهقه جویبارها در بطن رنگ گون ٠دشت و گلشن.
از خط خطی کردن دیوارها.
از طعم ØÙ„وا Ùˆ ØÙ„یم.
از عیدی Ú¯Ø±ÙØªÙ† ها Ùˆ کتک خوردن ها.
از شب های سرد زمستان و خواب زیر کرسی.
...
من پرم از آن همه خاطره هایی
Ú©Ù‡ ØØ§Ùظه ام را Ù¾ÛŒ در Ù¾ÛŒ تلنگر Ù…ÛŒ زنند.
کجاست آن دخترک قالیباÙ
با دست های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ ظریÙ
Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø¨Ø§ÙØª کوکبی به یادگار
در تار و پود ذهن دیروز من.
کجایی آی کودکی!
کجایی تا دوباره دست بر گردن تو
در کوچه پس کوچه های گذشته ام بگردم.
تو ای تمام زندگانی من!
ای هر چه که دارم و ندارم!
Ø¨ÛŒØ§ÙØ±ÙˆØ² در دلم شمع لیلایی
تا دیوانه وار بنویسم مشق شیدایی، شعر رؤیایی.
از شب انتظاری من تا Ø³ØØ±Ø¨Ø§Ø²ÛŒ تو
دیگر چیزی که نمانده:
مثل دلربایی آوازی در موج دریایی.
نگاه شب بویی در خواب مهتابی.
زیبایی مرغ مینویی در تاب دلآرایی.
آرامش تو، بی قراری من.
خواب تو، بیداری من.
دل کندن بی دل دل من.
دل به طلوع تو بستن:
تا تو یکریز نوشتن.
تا تو یکدم Ú¯ÙØªÙ†.
تا تو بی وقÙÙ‡ آمدن.
دل به دل بی همتای تو سپردن!
صدایی در شب
تا ابتدای عمر روشنی هیچ خبری نیست
Ùˆ طنین صدایی در جاده های خواب آلود ÙØ¶Ø§ Ù…ÛŒ پیچد.
هق هق تلخی Ú©Ù‡ تا کرانۀ بی Ø·Ø±Ø Ø´Ø¨ به گوش Ù…ÛŒ رسد.
کیست که چنین پر سوز و گداز گریه سر می دهد؟
ای خواب سنگین پرناز!
بیدار شو که صدایی تنها در بیگانگی نگاهت گم شده.
هنوز تار و پود شب از خواب سرشار است.
و گرانبار زمزمه ای بی دلدار، بی پناه و تنها
از دالان تاریک قامت شب در گذر است.
ای خواب سنگین پرناز!
یک Ù„ØØ¸Ù‡ چشمانت را باز Ú©Ù†.
ببین در کنج کدام نهانخانۀ این زمین
آدمی کز کرده است.
آرامشی ببخش به این آوای سوزناک شبانگاه!
زمانی طی شد.
و شب همچنان در گهوارۀ خواب پرورش
چه بی خیال می آرامد.
و کس نمی گوید
این صدای در شب،
این نالۀ در سیاهی
از چه غمبار است؟
ÙˆØØ´Øª
ببین، ÙˆØØ´Øª در پس کدامین خواب کمین کرده است
تا برآرد خنجر بر نگاه بیدار.
ای کاش به رؤیاهای نامیرا آلوده بودیم
تا نلریزم به خود از ترس این همه بانگ ÙØ±ÛŒØ¨.
جهان چه پرتپش در گوش دیوارها می زند:
هر دم، پنهان، در خلوت اوهام
رنگی جان می دهد.
نقشی به چارمیخ کشیده می شود.
آنی دلپذیر می میرد.
ببین Ù†ÙØ³ ها هم بوی مرگ Ù…ÛŒ دهند.
و چه در خواب، و چه در بیداری
ØÛŒØ±Øª بر صورت زیست Ø·Ø±Ø Ù…ÛŒ ریزد:
ÙˆØØ´ØªØŒ ÙˆØØ´ØªØŒ ÙˆØØ´Øª.
رد پنهان
در آن هنگامۀ منØÙˆØ³ قعر Ùˆ دوستی،
آن Ù„ØØ¸Û€ گرمی
که با شوم ترین دشنام ها از هم گسست.
به وقتی Ú©Ù‡ خنیاگران جعل Ø§ØØ³Ø§Ø³
بر منبرهای مردد کلامشان
آخرین ذره های نور امید را
به ظلمانی ترین شعارهای Ù†ÙØ±Øª مبدل Ù…ÛŒ کردند.
در آن واپسین ملودی های رمانتیک،
آنگاهی که آهنگسازان عشق سوگوار گشتند.
به آنی که آینۀ صداقت شکست.
در آن خداگونه ØØ¬Ø±Ù‡ ای
که سیراب از خون پلیدان شد.
آنگاهی که سینۀ گرم مادران
با ÙˆØØ´ÛŒØ§Ù†Ù‡ ترین طعنه های زبان آدمی دریده شد.
هنگامی که سرهای شیدای قهرمانان آزادگی
با سرب های داغ خشم متلاشی شد.
آنگاهی Ú©Ù‡ شیرزنان آبستن به جرم پوییدن راه ØÙ‚
خاک قبر را با جگرگوشه های خود قسمت کردند.
آنگاه،
آبی ابران به سرخی خون رنگ Ú¯Ø±ÙØª.
آوازهای خوش پرندگان
به مرثیه های دلهرگی تبدیل شدند.
عروسان سپید پوش ایمان
داغ دلان سیاه پوش زمان شدند.
و آنگاه بود
Ú©Ù‡ ØØ±Ù هایم در خیمه گاه گردن زدن عشق
به سمت شعرهای ØÙ‚یقت جاری گشتند.
رنج آور
بر بام این شهر دیگر خورشیدی نمی تابد.
آوایی زنده به گوش اهالی نمی رسد.
ابرهای سیاه نگاه پنجره ها را گل آلود کرده اند.
کودکان نمی خندند.
پرندگان نمی خوانند.
بس زوزۀ گرگ به جا مانده Ùˆ هراس گوسÙند!
دیگر در این شهر جایی برای ماندن نمانده:
سال هاست که مؤمنان از این دیار رخت بسته اند.
یاوه گویانی دغلباز Ù…Ø¹Ø±ÙØª را جعل کرده اند.
در هر Ù†ÙØ³ گله دار این شهر،
آنجایی که عاشقان بی عشق مانده اند،
انسان به صلیب کشیده شده است.
گویی که در هر گوشۀ این شهر
سرابی نقش بسته است:
جز دروغ و نیرنگ
دیگر چیزی به چشم نمی آید.
نه خورشیدی هست و نه آوایی و نه لبخندی!
نمی دانم به که گویم
که دیگر طاقتی نمانده
برای این واژه های زخم خورده:
آخر تا کی من نویسم به دروغ
زندگی شیرین است و چه خوب؟!
( از کتاب پروازنامه)
ØÛŒØ¯Ø± شر٠نهال
Sharafnahal@Hotmail.com
مهدی نوشت
متشکرم