رو به کدامین فرصت عاشقانه گام بر داریم"
به تازگی مجموعه شعری از حیدر شرف نهال به نام " پروازنامه " از طریق نشر دنا در رتردام (هلند) به چاپ رسیده.
موضوع شعرهای این کتاب متنوع می باشد.
کتاب به پنج بخش مختلف در قالب شعر نو و در ۱۸۵صفحه تقسیم شده است

:
آواز احساس ها، حادثه ای در سفر، گویش آلام، با هجرت عمر و ستم خانه.
در زیر نمونه هایی از شعرهای این کتاب را می توانید بخوانید



باران


زیر ریزش گریه های ابر ایستاده ام.
وسوسۀ بازوانم را فراخنایی می بخشم.
پنجه هایم را کاسه ای شکل می کنم
و چون صلیبی بر پوست تر زمین می چرخم.
من محتاج مشتی بارانم!

در جادۀ خیس و خالی حیات
اشکریزانی ست از آسمان.
و من در این جادۀ عطرآلود
به دنبال شکار مشتی باران روانم.
بارانی که مسئول زنده ماندن جوهر من و زمین است!

اگر باران نبود،
نه لطافت آدمیزاد می تراوید،
نه غنچه های لاله ها وارثی داشتند
و نه طبیعت بنای شگفت انگیز قوس قزحی را
بر غرور اندام کوه می دید.

باران عشقی ست که فقط عاشقان می دانند
چه حالی می دهد ملاقات قطره های باران!
و معشوق اگر دلش گرفت،
پای پنجرۀ بارانی می نشیند
و نامه ای بارانی می نویسد برای یار.
باران حسرتی ست در دل ساکنان کویر.
و رحمتی که در دستان من حوضچه می سازد.

رایحۀ خاک باران خورده مرا خمار می کند...

من زنی باردار دیدم
که ویار خاک باران زده کرده بود!
و نقاشی که در قطره ای باران
ابر و دریا، آینه و نگاه را می کشید.
پشت پنجره ای دخترکی را دیدم
که در چشمانش ابرها اشک می ریختند.

زیر گریه های ابر مانده ام.
مشتی باران در دستم.
باران را می نوشم با تمام وجودم:
دوزخ درونم چشمه سار می شود.
من همجنس باران می شوم!


ترانۀ پاییز


فصل زرد گونۀ عمر زمین و زمان
دوباره کوچ کرده به باغ سبز باغبان.
نوبت کوچه هاست که باری دیگر
با برگ های ریختۀ درختان تنپوش بسازند.
تنپوش خوشرنگ تردی که زیر قدم های عابران
آهسته آهسته می شکند:
خش خش رنگ شکسته ای هوا را در بر می گیرد.
باد غمگینانه می وزد.
لانۀ مرغان بر شاخسار لخت درختان نمایان تر می شود.
زن قالی باف در اسرار گره های قالی بهت زده می ماند.
شاعری زیر یک آلاچیق
در منظرۀ بهم ریختۀ باغچه ای
دنبال لهجۀ کلمه ای می گردد.
نوت های ملیح نی و ویولون استاد پیر
کوچه باغ های پاییزی را جادو می کند:
دختر همسایه بی وقفه عاشق می شود.
نقاشی تنهایی دلگیر حوض را می کشد
و چندین برگ افتاده روی آب را...
پیکر یکرنگ این فصل
درآمیخته با سکوت مست آور غروب.
غارغار عجیب کلاغ
با دلتنگی ناباورانۀ شکارچی پیوند گرفته.
بازپسین نفس های ملایم این روزهای نارنجی
سخن ها دارد با چهرۀ پیر پدربزرگ...

خورشید غروب می کند،
برگی خشکیده و زرد با باد سرمست هم آغوشی.
دارکوب بر تن بی برگ درخت می کوبد.
رنگ و نقشی نایاب در پی طرحی زنده روانه می شود.
شعری پر از مضمون بی قافیه تمام می گردد.
بر بستر هر کوچه باغ آهنگی می خوابد.
رهگذران خش خش عاشقی می شنوند.
اثری از زیبایی خلقت بر بوم نقاشی نقش می گیرد.
رنگ، حرارت گفتارش را در خلوت عشق می دمد.
در چشمان کنجکاو من هزاران تصویر پاییزی می گذرد.
و ترانه ای شیرین در نبض خواب ها جان می گیرد...


با تو می گویم...


ابر دلتنگی بر سایۀ من می بارد.
و نگاهم فقط از چشمان تو دلداری می جوید.
از تویی که دلت سرشار از هوای زیبایی ست.
حوصله ام ببخش، نوازشم کن
آنگونه که در حرمت دست های عاشق تو
خواب آفتاب ببینم.
ای رفیق عشق پرست!
مهر و مهرورزی را به من بیاموز
که بس محتاج عاشق شدنم.
می خواهم آنچنان عاشق شوم
که تا ابد مجنون تو باشم.

مرا در حال و هوای رفتار دلجویت رها کن
تا معنی محبت را از تو یاد بگیرم.
جامۀ بی رنگ احساسم را
در رود آبی نگاهت شست و شو ده
تا در تمامی خودم آبی بنگرم،
آبی بخوانم، آبی تو را ستایش کنم.
زمزمه های دلگیرم را
با تندباد کلام شیرینت پرپر کن
تا دوباره زاده شوم،
اما این بار در لحن دلنشین تو،
در لهجه ای که رقص نیستان را
در خود می چرخاند.

در شعری بگنجانم
که خروش عاشقی را در من برویاند.
چشمانم را در باران غزل تعمید کن
تا کلام شاعر عاشق را
در منظرۀ قامت تو بهتر بفهمم.
مرا بپوشان با سبزی عشق.
با رویش شعر آغشته کن نفسم را
تا در لحظه های بی ستاره و بی برگ
بهاری را بپرورانم رؤیایی.
بباران در کوچه های ساکت خیالم شبنم خواهش
تا با شطی از شوق زلال به دیدار تو بیایم.

هر کجا باشی خواهم آمد.
خواهم آمد تا ملال غربت را
به دست های تسکین بخش تو بسپارم.

خواهم آمد تا شب های تنهایی را
با قصه های رنگین تو قسمت کنم.
خواهم آمد تا در سرزمین کودکی
رها کنم حرف هایی را
که بر دلم سال هاست سنگینی می کنند.
پاره خواهم کرد این پیراهن های بدل را
و رخت گندمگون شهر تو را به تن خواهم کرد.
دل خواهم کند از این پناهگاه محنت آور،
از هر چه نگاه بد است و کینه دار.
و زیر آسمان روشن تو
تمامی خودم را در هستی تو آغاز خواهم کرد.

آری خواهم آمد.
خواهم آمد تا التماس بوسۀ دیرینم را
بر پیشانی مادرم بنشانم.
تا در آغوش پدر بازوان همت را لمس کنم.
خواهم آمد تا بوی هستی بخش تو را
استنشاق کنم از سر کردهای جالیزار.
تا تاب خوردن خوشه های مزارع را
در رقص خورشیدی تو بنگرم.

من از روزهای بی یار و یاور پرواز خواهم کرد.
و زیر سایۀ بلند تو پناه خواهم جویید.

خواهم آمد تا سرم را بر شانه های گرم تو بگذارم
که دوردست ها کسی مرا عاشقانه بغل نکرد.
.خواهم آمد تا با تو بگویم چه سرد است اینجا
ببخشای بر من گرمی نگاهت را
تا زمستان چشمان غریب را فراموش کنم.
خواهم آمد تا با تو بمانم، با تو برویم،
با تو تا انتهای خود مهربانی بورزم.

ای خوب ماندنی!
مرا دریاب آنگونه که من تو را باور کرده ام.
تو یگانه حماسۀ عمر من!
طغیان ترانۀ دلم باش که شکوه گیسوانت
کلامم را بس خوش آهنگی می بخشد.
نجابت چشمانت دلیل شاعرانه ای ست برای شعر دوستی.
ببخشای بر من قطره ای از دریای دلت را
تا بارانی شوم برای سیل دوست داشتن.

در جستجوی تو بودن یعنی با یگانگی بیعت کردن.
یعنی برای چشم انداز بی بعد، بینایی دیگری خواستن.
یعنی بر سرانگشتان نسیم طبیعت
ادامۀ هجرت خوشرنگ تو را دیدن.
به من که با تمام وجود تو را دوست می دارم
شکیبایی ارزانی بدار
تا لحظه ای در این جستن غفلت نکنم.

ای همه زیبایی در تو!
چگونه تو را بسرایم
که ناز هزاران سرود چشمه سار را
در صدایم بند کنم.
چگونه تو را ببویم
که عطر هر چه گل، هر چه درخت کوهسار را
در نفسم حس کنم.

تو خاطره ای رازآلود،
که در پروازنامۀ عمر من
بر بال روشن عشق آرامیده ای.
تو صدایی آشنا،
که به خلوت بی رنگ شب های من
روشنی نفس شقایق را هدیه کرده ای.

نجاتم بده ای مرغ آرزو، نجاتم بده!
دست های مرا بگیر از پشت حصار افق های دور.
همسفرم کن با کوچ پرستوها تا دشت های سبز گلگونت.
همپای آب رود و دریا تا لباس نیلی آسمانت.
مرا با فصل شکفتن بنفشه هایت همراز کن
تا به عمق درهای پرگلت خطر کنم.
با آوای کبوتران کوهی ات همسایه ام کن
تا بشناسم هر نغمه ای را
که از سرای عاشقان برمی خیزد.
مرا از گلوگاه این جنگل تاریک و حیران برچین.
بگذار به نام تو، به یاد تو سفر کنم
با شتاب بادی که به سمت تو می آید.

مرا به جشن گل و سبزینه دعوت کن،
تو ای راز نجیب فردای من!
زیر بید مجنونی
از نجوای گوش نواز عشق با من بگو.
نبض قلبم را با تپش های سپیداری درهم آمیز.
با نفس های تازۀ علف صدایم را زنده کن.
مرا باخبر کن از زایش بشارت در ذهن گیاه.
پر و بالم بده تا پنجرۀ باز افق را
روی پلک های سبز صنوبر ببینم.
تشنگی دلم را زیر بارش ابری
در سحرگاه باغ از یادم ببر.
و گره خوردن سلام و سکوت میوه و سبد را
در نگاهم ریشه دار کن.

عطر شعر حضور تو
در کوچه های سرگذشتم همچنان عبور می کند.
و من با چراغی از شوق و شور،
از شکیبِ راهی می گذرم
که به شب های پرستارۀ تن تو پل می زند.
ای همزاد مهتاب و آینه!
طوفانی بپا کن از نور و نگاه
و درهم شکن قفل درهای این خانۀ بی مهر را.
بگشای بر من دریچه ای رو به رخسار ماه.
و مرا با خود ببر به مهمانی عصر دعا، آشنایی خدا.

رو به کدامین فرصت عاشقانه گام بردارم
تا چتری از نیلوفر و صدف را برای تو ارمغان بگیرم.
در رگ های چه موسمی باید جاری شوم
تا واژه های آهنی در لطافت زبان تو آب شوند.

پیچک دلتنگی بر پیکرم پیچیده است.
و زیر سایه بانی از آوار خستگی
چشم به سوی تو دوخته ام.
از کجای زندگانی تو را بپرسم و بجویم و بیابم
تا بدین سان حسرت و تنهایی ام را زیر و رو کرده باشم.
با چه کسی از اولین لحظۀ دیدار با تو سخن بگویم
تا از هر چه دلواپسی ست خالی شوم.

من به دنبال آهنگی می گردم که مستی لبخند تو را دارد.
آهنگی که مرا در حادثه ای بی دریغ،
که با گرمی چشم های تو نسبت دارد شناور کند.
آنگاه، مثل طفلی خوابیده در دست های مادر می مانم.

تو ای نمایان تر از خورشید!
مپوشان چشم بر من ِ گمشده در وادی بی عشق.
بتاب بر سادگی تنم تا بهار زندگی را در تو بپویم.
برویانم در زمین پاک رفاقت
که خاکش از نقش قدم های تو بارور مانده و می ماند.

من پرم از اشتیاق ناب.
پرم از تماشای لحظه های بی تاب.
من از بازگشت خاطره ها پرم:
از دفترهای نقاشی زیر شاخه های درخت گیلاس.
از کتاب های دبستان با طرحی از آب و نان.
از نقش و نگار بال های شاپرک روی تاج گل های وحشی.
از گندم زارهای طلایی با رقص داس های گرسنه.
از قهقه جویبارها در بطن رنگ گون ِ دشت و گلشن.
از خط خطی کردن دیوارها.
از طعم حلوا و حلیم.
از عیدی گرفتن ها و کتک خوردن ها.
از شب های سرد زمستان و خواب زیر کرسی.
...
من پرم از آن همه خاطره هایی
که حافظه ام را پی در پی تلنگر می زنند.

کجاست آن دخترک قالیباف
با دست های کوچک و ظریف
که می بافت کوکبی به یادگار
در تار و پود ذهن دیروز من.
کجایی آی کودکی!
کجایی تا دوباره دست بر گردن تو
در کوچه پس کوچه های گذشته ام بگردم.

تو ای تمام زندگانی من!
ای هر چه که دارم و ندارم!
بیافروز در دلم شمع لیلایی
تا دیوانه وار بنویسم مشق شیدایی، شعر رؤیایی.
از شب انتظاری من تا سحربازی تو
دیگر چیزی که نمانده:
مثل دلربایی آوازی در موج دریایی.
نگاه شب بویی در خواب مهتابی.
زیبایی مرغ مینویی در تاب دلآرایی.

آرامش تو، بی قراری من.
خواب تو، بیداری من.
دل کندن بی دل دل من.

دل به طلوع تو بستن:
تا تو یکریز نوشتن.
تا تو یکدم گفتن.
تا تو بی وقفه آمدن.
دل به دل بی همتای تو سپردن!

صدایی در شب


تا ابتدای عمر روشنی هیچ خبری نیست
و طنین صدایی در جاده های خواب آلود فضا می پیچد.
هق هق تلخی که تا کرانۀ بی طرح شب به گوش می رسد.
کیست که چنین پر سوز و گداز گریه سر می دهد؟
ای خواب سنگین پرناز!
بیدار شو که صدایی تنها در بیگانگی نگاهت گم شده.

هنوز تار و پود شب از خواب سرشار است.
و گرانبار زمزمه ای بی دلدار، بی پناه و تنها
از دالان تاریک قامت شب در گذر است.
ای خواب سنگین پرناز!
یک لحظه چشمانت را باز کن.
ببین در کنج کدام نهانخانۀ این زمین
آدمی کز کرده است.
آرامشی ببخش به این آوای سوزناک شبانگاه!

زمانی طی شد.
و شب همچنان در گهوارۀ خواب پرورش
چه بی خیال می آرامد.
و کس نمی گوید
این صدای در شب،
این نالۀ در سیاهی
از چه غمبار است؟

وحشت


ببین، وحشت در پس کدامین خواب کمین کرده است
تا برآرد خنجر بر نگاه بیدار.
ای کاش به رؤیاهای نامیرا آلوده بودیم
تا نلریزم به خود از ترس این همه بانگ فریب.

جهان چه پرتپش در گوش دیوارها می زند:
هر دم، پنهان، در خلوت اوهام
رنگی جان می دهد.
نقشی به چارمیخ کشیده می شود.
آنی دلپذیر می میرد.

ببین نفس ها هم بوی مرگ می دهند.
و چه در خواب، و چه در بیداری
حیرت بر صورت زیست طرح می ریزد:
وحشت، وحشت، وحشت.

رد پنهان

در آن هنگامۀ منحوس قعر و دوستی،
آن لحظۀ گرمی
که با شوم ترین دشنام ها از هم گسست.
به وقتی که خنیاگران جعل احساس
بر منبرهای مردد کلامشان
آخرین ذره های نور امید را
به ظلمانی ترین شعارهای نفرت مبدل می کردند.
در آن واپسین ملودی های رمانتیک،
آنگاهی که آهنگسازان عشق سوگوار گشتند.
به آنی که آینۀ صداقت شکست.
در آن خداگونه حجره ای
که سیراب از خون پلیدان شد.
آنگاهی که سینۀ گرم مادران
با وحشیانه ترین طعنه های زبان آدمی دریده شد.
هنگامی که سرهای شیدای قهرمانان آزادگی
با سرب های داغ خشم متلاشی شد.
آنگاهی که شیرزنان آبستن به جرم پوییدن راه حق
خاک قبر را با جگرگوشه های خود قسمت کردند.

آنگاه،
آبی ابران به سرخی خون رنگ گرفت.
آوازهای خوش پرندگان
به مرثیه های دلهرگی تبدیل شدند.
عروسان سپید پوش ایمان
داغ دلان سیاه پوش زمان شدند.

و آنگاه بود
که حرف هایم در خیمه گاه گردن زدن عشق
به سمت شعرهای حقیقت جاری گشتند.

رنج آور

بر بام این شهر دیگر خورشیدی نمی تابد.
آوایی زنده به گوش اهالی نمی رسد.
ابرهای سیاه نگاه پنجره ها را گل آلود کرده اند.
کودکان نمی خندند.
پرندگان نمی خوانند.
بس زوزۀ گرگ به جا مانده و هراس گوسفند!

دیگر در این شهر جایی برای ماندن نمانده:
سال هاست که مؤمنان از این دیار رخت بسته اند.
یاوه گویانی دغلباز معرفت را جعل کرده اند.

در هر نفس گله دار این شهر،
آنجایی که عاشقان بی عشق مانده اند،
انسان به صلیب کشیده شده است.
گویی که در هر گوشۀ این شهر
سرابی نقش بسته است:
جز دروغ و نیرنگ
دیگر چیزی به چشم نمی آید.

نه خورشیدی هست و نه آوایی و نه لبخندی!
نمی دانم به که گویم
که دیگر طاقتی نمانده
برای این واژه های زخم خورده:
آخر تا کی من نویسم به دروغ
زندگی شیرین است و چه خوب؟!
( از کتاب پروازنامه)

حیدر شرف نهال
Sharafnahal@Hotmail.com