Mosavi, Mehdi

از پشت باجه ی بلیط فروشی
شروع میشود
یک مسافر
ایستگاه


یک رهگذر
و یک اتوبوس عشق :
حالم بدست
کارم به جایی کشیده
که پشت بلیط شعر مینویسم
پشت بلیط شعر میخوانم
و میگریم
پشت بلیطی که هیچ گاه .... هیچگاه....
آخر کدام اتوبوس ؟
کدام باجه....؟
دنبال بلیط میروم
باجه به باجه
تمام اسفند را
معشوق من ، با یک بلیط اسفند می اید.
خسته میشوم از صف بلند بلیطی که نیست
یادتان باشد بدون بلیط....
و باز هم بدون بلیط
تو آنطرف شیشه
من این طرف
شیشه اشک میریخت
اتوبوس رفتنش گرفته بود
اسفند در باجه ها ته کشید
من منتظر بودم
فردا بلیطهای جدید می آیند

نوشهراسفند 82
فواره ایستاد
هوا نه آب
نه خیس
توی هیچ ریزنامه ای نیست
توی هیچ روزنامه ای
که خیس
میخندی
هنوز میسوزد
تیترهایی که نه خیس
نه داغ
میسوزد
هنوز جایش روی بدنم
ریزه ریزه های بدنم
ظهر میسوزد
بوی باغ گرفته ام
لای علفها گرفته ام
شما دوباره گم شده اید
میسوزد
مینشینم پیش کنارت
و میگویم : که سرد
شما دوباره گم شده اید
سرد ، خیس
لبخند روی لبهای تو
گرم میشویم
میسوزم ، تیترها را
پیش کنار من نشسته ای
به تو میگویم :
که اینجا سر زمین منست
میپرسی
نام این گیاه؟
گزنه
تیترها ما را گرم میکنند
پیش کنار من نشسته ای
تو حرف میزنی
و من
به ریزه ریزه ها فکر میکنم
اینجا سر زمین منست
ومن فکر میکنم
میسوزد
هنوز
هنوز جایش روی بدنم
خرداد 83 تهران

ماشینها
وقتی ستاره ها
تنها مسافرانی هستند
که به شهر شما می آیند
و میروند
و تو ایستاده ای کنار خیابان
مثل دیوانه ها
برای ماشینها
دست تکان میدهی
و ماشینها
که مثل عاقلها
بوق میزنند
و میگذرند
ومیرود
این تنها یک خیال نیست
تو زنده ای
نفس میکشی
و برای ماشینها دست تکان میدهی
و ماشینها
تنها تورا به یاد می آورند
تنها ، ماشینها تو را به یاد می آورند

(سرب لعنتی)
وقتی به شهر آمدی
میخندیدی
یا شاید
به خواب رفته بودی
وقتی که چشمهایت بسته بود
پشت چشمهای رنگین کمانیت
پروانهای را
خواب میدیدی
که میسوخت
شاید
آن تکه سرب داغ لعنتی
هنوز
توی بدنت بودوقتی به شهر آمدی

تابستان84
نوشهر