سرزمین من کجاست ØŸ- بهروز Ø¨Ø§Ø²ÙØªB.B

سرزمین من کجاست
شعری ازبهروز Ø¨Ø§Ø²ÙØª برای <میم> وتولدی دیگر
این سرزمین من نیست
دیری ست اگر اینجا زیسته ام
با انسان هایی آرام
شب های سÙید
و روزهایی به کوتاهی آه
این سرزمین اما
سرزمین من نیست
این خاک که مخمل سبز می پوشد
Ùˆ تنها دو ÙØµÙ„ دارد
بهاری کوتاه اما سبزتراز یشم
و زمستانی سرد
طولانی تراز خواب خدا
این جا رودخانه ها تاریکند و
تنها ماهیان ÙØ±Ø¨Ù‡ Ù…ÛŒ پرورند
وسیاست مدارانش در مجلس
ØÙ‚وق گرگ ها را تصویب Ù…ÛŒ کنند.
سرزمین من اما کجاست؟
سرزمین عریان من کجا
زیر Ø¢ÙØªØ§Ø¨
چون صورت مردانش ØªÙØªÛŒØ¯Ù‡ است؟
زنانش پوشیده ترین موجودات روی زمین
و در پیچ هر کوچه پسرانش بی قرار ایستادهاند
تا مگر باد
دامن بلند دختران را کمی پریشان کند و
ساق سÙید Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ندیدهای
به ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ بیرون Ø§ÙØªØ¯ از پوشش سخت خود
و پسر
بر تختخواب تنهایی و اضطراب تابستان
وقتی آسمان و ستاره ها را
بی شمار می شمارد
یاد آورد
Ùˆ جریان گرم خون شقیقههایش را Ø¨ÙØ´Ø§Ø±Ø¯/
اما این سرزمین من نیست
که کودکانش ازسه سالگی سکس می آموزند
وقتی مردان سی ساله اش هنوز
سوراخ دعا را گم می کنند.
من شرم نمی کنم
چهره ارغوانی نمی کنم
من هرگز یه خاکی Ù…ÙØªØ®Ø± نبوده ام
اما این سر زمین من نبوده هرگز
خدایا خاک من میان کدامین خواب غÙلت تو Ú¯Ù… شده است؟
ØØªÛŒ هزاردستانÙ
میان شاخه های این کاج
که هر سپیده دم مرا ازکابوس می رهاند
با من غریبه است
اگرچه به زبان بلبل های جمشیدیه سخن می گوید
این روزها بیش از هر زمان وطنم را گم کرده ام
این رورها که بر هر کوی و برزن
پرچم شوق Ùوتبال آویزان است Ùˆ
ما انسان های کوچک شادی می کنیم
دروغ کم تر می گوییم
و با لیوانی آبجو
یا استکانی چای
به وطن پرستی Ù…ÙØ±Ø· مشغولیم.
در هیاهوی کلاÙÙ‡ Ú©Ù† Ùوتبال اما
وطنم را نمی شناسم با چهار پرچم.
این نیز وطن من نیست
که اشک می ریزد
وقتی مردان شرمگین٠شکست
با قدم های لرزان می آیند و
ازچشم٠دوربینها می گریزند.
اما مردان توپخانه ی من پیش از اینها
شکست را Ù¾Ø°ÛŒØ±ÙØªÙ‡ بودند
و بی هیچ شرمی
با چمدان های انباشته از سوغات و
گردن های Ø§ÙØ±Ø§Ø´ØªÙ‡ باز گشته اند.
و مردم!
چه مردمان٠غریبی...
هیچ کس بر این شکست قطره ای اشک نریخت.
چه مردمانی!
این همه سال که بر تاریخ گذشته است
همیشه شکست را از پیش Ù¾Ø°ÛŒØ±ÙØªÙ‡ اند
و زهر تلخ ناکامیها را
به شهد طنز Ùˆ لطیÙÙ‡ آغشته اند
مثل قمار بازی پاک باز
که همه چیزش را باخته و
دل خوش به اندامش...
ومن همچنان دلم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است Ùˆ
میهنم را بر این مدار سرد گم کرده ام
کسی آیا از دره های عشق بازگشته است این روزها؟
اینجا چقدر همه چیز سر جای خود ایستاده این همه سال
این همه نظم خشک و کتاب راهنما برای هر چیز...
و سنگ که روی سنگ بند می شود قرن ها
من چه بیگانه ام اینجا
اگرچه نیمی از رنج زندگی را اینجا کشیده ام.
این سرزمین من نیست.
این جا تنها به شوقی معتدل
اشک بر گونه های آینه می لغزد
وکسی طلسم
بر دار بلند سرنوشت
نخواهد نوشت.
این جا دختران تابستان
با اندام کهربایی شان
بر ساØÙ„ شیر
برهنه خواهند Ø®ÙØª
و بر هر تخته سنگی
پیکری عریان
با دو لیموی٠نارس
رو به Ø¢ÙØªØ§Ø¨ جوانه Ù…ÛŒ زند.
این جا خدا به هیـئت خورشیدی شرمگین
طلوع می کند
و زنان ترانه بر لب
گیسوان طلائی شان را
به Ø¢ÙØªØ§Ø¨ Ù…ÛŒ سپارند.
این سرزمین من نیست
در خاک من
اینک رنگ عشق سیاه است
و زنان
با تن پوش های مشکی
از Ø¢ÙØªØ§Ø¨ Ù…ÛŒ گریزند
و دختران جوان
به ØØ³Ø±Øª بوسه ای
اندام شرم زده شان را
از نگاه سوخته پسران
پنهان می کنند.
این سرزمین من نیست خدای من
من آواره ای از کوچه های دور تاریخم
با Ùمهر سیاه بر پیشانی Ùˆ
تاریخ مصر٠سپری شده.
این سرزمین من نیست!
در کدامین مدار سبز گم گشته ام
این کدام سیاره ناشناس است
با باد سرد٠غریب گزش؟
دروازه های این سرزمین ازچوب زیتون و
دیوارها از شمشاد و اقاقی
و نگاهش از جنس سردترین یخچال های قطبی است/
نه/ این سرزمین من نیست
سرزمین من دروازه هایش پیش از تاریخ
زیر سÙÙ… اسبان اقوام بیابان گرد دور
ویران شده است و
خدای خشم بیابان های سوخته ی عرب
ØØªØ§ یک دوشیزه ÛŒ باکره آن جا باقی نگذاشته است.
سرزمین من اکنون شهری ست به هویت بتون
با دیوارهای نیزه پوش
و همسایگان ناشناس.
نه/ این سرزمین من نیست
من خواب هایم راگم کرده ام
و بیش از هر زمان
تاریکی چشمهایم را از نور انداخته است.
این جا سرزمین من نیست
اگرچه گوشه ای از خواب خدا باشد
و من همه ی عمر
دنبال این کنج دنج
بی راهه Ø±ÙØªÙ‡ باشم.
نه/ این جا سرزمین من نیست./
سرزمین من سینه اش البرز
بازوانش بند بر بند
از اورال تا زاگرس
گرسنگی تا گرسنگی
و قلبش کوبان
دماوند٠بهار
« دیوی سپید
پای دربند».
نه/ این سرزمین من نیست
این همه سبز
نگین یاقوت
نشسته به دشت یشم
ØÛŒØ±Øª انگیزبه چشمÙ.
تب اما امشب چه می کند با تن من
وطن من
جایی میان شب هذیانی تاریخ
باید گم شده باشد.
اتوبوس های پاکیزه سوز این جا
مرا Ùقط بیقرار بوی گازوئیل Ù…ÛŒ کنند
Ùˆ شعر دیگر مرا ØØªÛŒ برای Ù„ØØ¸Ù‡ ای
از جهان جدا نمی کند.
خواب هایم را جایی گم کرده ام
و امشب می دانم
می دانم
تمام خاطراتم را
به شیشه ای شراب خواهم ÙØ±ÙˆØ®Øª.
نه/ این سرزمین من نیست.
و آنجا مسقط الراس ایمان جهان است گویا
نه وطن من
در هر خانه ای جعبه ای جادو
و بشقابی بر بام
Ú†Ù‡ باک Ú©Ù‡ دو Ø´ÛŒÙØª جان بکنند
شب که می شود شاید جعبه ی جادو
Ø³ÙØØ± کمرهای چرخان Ùˆ
سینه های برجسته را
کنار سماور و
استکان های کمرباریک بنشاند.
بجهنم که پنج کانال دیگر چه نشان می دهند!
آنجا آموزگاران
با چشمهای پ٠کرده تا سپیده دم
Ùیلم های ممنوعه Ù…ÛŒ بینند
به جهنم که شاگردان اندام خود را نمی شناسند!
آنجا اÙیون
تنها ØªÙØ±ÛŒØ خاموش مردمان است
و عمل ما دیگر آنقدر بالا است
که هیچ جایی برای مستی نمانده است
آقایان امنیت!
آسوده بخوابید
آنجا دیگر هیچ مستی
کاÙÙ‡ ای را به هم نخواهد ریخت
نه!
دیگر برایماز بهار و نارنج و
کوچه های اقاقی نگو
دیگر از یاس سÙید پشت پنجره
از چشمه های سرداب٠کوهرنگ
نمی خواهم بشنوم.
نه از این جهان ساده سیاست تان
من برای هیچ چیز هیچ پاسخی Ù†ÛŒØ§ÙØªÙ…
تنها Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØªÙ…
آنان که بر الاغ سیاست سوارند
دو دسته اند
خیل گم شدگانی
Ú©Ù‡ خویشتن Ù…ÛŒ ÙØ±ÛŒØ¨Ù†Ø¯ Ùˆ Ú†Ù‡ انبوه اند
و آنان که
مردم Ù…ÛŒ ÙØ±ÛŒØ¨Ù†Ø¯ Ùˆ Ú†Ù‡ رند...
دختران٠«های لایت» Ú©ÙÙ„Ú© چال!
و عصرجمعه پارک جمشیدیه
پسران دماغ تراشیده و
ابرو کشیده ی توچال!
Ùˆ چهره ÛŒ Ø³ÙØ±Ø®Ø§Ø¨ÛŒ ÛŒ شیدا. بهاره...
از کجا ÙØ±Ø§Ø±ÛŒ....
نمی دانم!
بچه های کوچه های گرم جوادیه!
پسران گمرک!
دختران راه آهن!
این جا روزگاری سرزمین من بوده است
Ùˆ ØØ§Ù„ا هرچیزش را Ù…ÛŒ شود
با مشتی اسکناس مچاله خرید...
اینجا سرزمین من بوده است
میان رنگ مو Ùˆ جراØÛŒ پلاستیک
میان غبار. گرسنگی. تخدیر
میان عشق های ممنوعه
آن سوی ÙØ±Ø§Ù…وشی میان اشک
جایی دور
بر مدار سیاره ای ناشناس
سرزمین من پشت خواب ها شاید گم شده است....
من اما امشب
می دانم
می دانم
تمام خاطراتم را
به شیشهای شراب خواهم ÙØ±ÙˆØ®Øª.
مرتضی نوشت