سرزمین من کجاست

شعری ازبهروز بازفت برای <میم> وتولدی دیگر

این سرزمین من نیست

دیری ست اگر اینجا زیسته ام

با انسان هایی آرام

شب های سفید

و روزهایی به کوتاهی آه

این سرزمین اما

سرزمین من نیست



این خاک که مخمل سبز می پوشد

و تنها دو فصل دارد

بهاری کوتاه اما سبزتراز یشم

و زمستانی سرد

طولانی تراز خواب خدا

این جا رودخانه ها تاریکند و

تنها ماهیان فربه می پرورند

وسیاست مدارانش در مجلس

حقوق گرگ ها را تصویب می کنند.

سرزمین من اما کجاست؟

سرزمین عریان من کجا

زیر آفتاب

چون صورت مردانش تفتیده است؟

زنانش پوشیده ترین موجودات روی زمین

و در پیچ هر کوچه پسرانش بی قرار ایستادهاند

تا مگر باد

دامن بلند دختران را کمی پریشان کند و

ساق سفید آفتاب ندیدهای

به حادثه بیرون افتد از پوشش سخت خود

و پسر

بر تختخواب تنهایی و اضطراب تابستان

وقتی آسمان و ستاره ها را

بی شمار می شمارد

یاد آورد

و جریان گرم خون شقیقههایش را بفشارد/

اما این سرزمین من نیست

که کودکانش ازسه سالگی سکس می آموزند

وقتی مردان سی ساله اش هنوز

سوراخ دعا را گم می کنند.

من شرم نمی کنم

چهره ارغوانی نمی کنم

من هرگز یه خاکی مفتخر نبوده ام

اما این سر زمین من نبوده هرگز

خدایا خاک من میان کدامین خواب غفلت تو گم شده است؟

حتی هزاردستانِ

میان شاخه های این کاج

که هر سپیده دم مرا ازکابوس می رهاند

با من غریبه است

اگرچه به زبان بلبل های جمشیدیه سخن می گوید

این روزها بیش از هر زمان وطنم را گم کرده ام

این رورها که بر هر کوی و برزن

پرچم شوق فوتبال آویزان است و

ما انسان های کوچک شادی می کنیم

دروغ کم تر می گوییم

و با لیوانی آبجو

یا استکانی چای

به وطن پرستی مفرط مشغولیم.

در هیاهوی کلافه کن فوتبال اما

وطنم را نمی شناسم با چهار پرچم.

این نیز وطن من نیست

که اشک می ریزد

وقتی مردان شرمگینِ شکست

با قدم های لرزان می آیند و

ازچشمِ دوربینها می گریزند.

اما مردان توپخانه ی من پیش از اینها

شکست را پذیرفته بودند

و بی هیچ شرمی

با چمدان های انباشته از سوغات و

گردن های افراشته باز گشته اند.

و مردم!

چه مردمانِ غریبی...

هیچ کس بر این شکست قطره ای اشک نریخت.

چه مردمانی!

این همه سال که بر تاریخ گذشته است

همیشه شکست را از پیش پذیرفته اند

و زهر تلخ ناکامیها را

به شهد طنز و لطیفه آغشته اند

مثل قمار بازی پاک باز

که همه چیزش را باخته و

دل خوش به اندامش...


ومن همچنان دلم گرفته است و

میهنم را بر این مدار سرد گم کرده ام

کسی آیا از دره های عشق بازگشته است این روزها؟

اینجا چقدر همه چیز سر جای خود ایستاده این همه سال

این همه نظم خشک و کتاب راهنما برای هر چیز...

و سنگ که روی سنگ بند می شود قرن ها

من چه بیگانه ام اینجا

اگرچه نیمی از رنج زندگی را اینجا کشیده ام.

این سرزمین من نیست.

این جا تنها به شوقی معتدل

اشک بر گونه های آینه می لغزد

وکسی طلسم

بر دار بلند سرنوشت

نخواهد نوشت.

این جا دختران تابستان

با اندام کهربایی شان

بر ساحل شیر

برهنه خواهند خفت

و بر هر تخته سنگی

پیکری عریان

با دو لیمویِ نارس

رو به آفتاب جوانه می زند.

این جا خدا به هیـئت خورشیدی شرمگین

طلوع می کند

و زنان ترانه بر لب

گیسوان طلائی شان را

به آفتاب می سپارند.

این سرزمین من نیست

در خاک من

اینک رنگ عشق سیاه است

و زنان

با تن پوش های مشکی

از آفتاب می گریزند

و دختران جوان

به حسرت بوسه ای

اندام شرم زده شان را

از نگاه سوخته پسران

پنهان می کنند.

این سرزمین من نیست خدای من

من آواره ای از کوچه های دور تاریخم

با ُمهر سیاه بر پیشانی و

تاریخ مصرف سپری شده.

این سرزمین من نیست!

در کدامین مدار سبز گم گشته ام

این کدام سیاره ناشناس است

با باد سردِ غریب گزش؟

دروازه های این سرزمین ازچوب زیتون و

دیوارها از شمشاد و اقاقی

و نگاهش از جنس سردترین یخچال های قطبی است/

نه/ این سرزمین من نیست

سرزمین من دروازه هایش پیش از تاریخ

زیر سُم اسبان اقوام بیابان گرد دور

ویران شده است و

خدای خشم بیابان های سوخته ی عرب

حتا یک دوشیزه ی باکره آن جا باقی نگذاشته است.

سرزمین من اکنون شهری ست به هویت بتون

با دیوارهای نیزه پوش

و همسایگان ناشناس.

نه/ این سرزمین من نیست

من خواب هایم راگم کرده ام

و بیش از هر زمان

تاریکی چشمهایم را از نور انداخته است.

این جا سرزمین من نیست

اگرچه گوشه ای از خواب خدا باشد

و من همه ی عمر

دنبال این کنج دنج

بی راهه رفته باشم.

نه/ این جا سرزمین من نیست./

سرزمین من سینه اش البرز

بازوانش بند بر بند

از اورال تا زاگرس

گرسنگی تا گرسنگی

و قلبش کوبان

دماوندِ بهار

« دیوی سپید

پای دربند».

نه/ این سرزمین من نیست

این همه سبز

نگین یاقوت

نشسته به دشت یشم

حیرت انگیزبه چشمِ.


تب اما امشب چه می کند با تن من

وطن من

جایی میان شب هذیانی تاریخ

باید گم شده باشد.

اتوبوس های پاکیزه سوز این جا

مرا فقط بیقرار بوی گازوئیل می کنند

و شعر دیگر مرا حتی برای لحظه ای

از جهان جدا نمی کند.

خواب هایم را جایی گم کرده ام

و امشب می دانم

می دانم

تمام خاطراتم را

به شیشه ای شراب خواهم فروخت.

نه/ این سرزمین من نیست.

و آنجا مسقط الراس ایمان جهان است گویا

نه وطن من

در هر خانه ای جعبه ای جادو

و بشقابی بر بام

چه باک که دو شیفت جان بکنند

شب که می شود شاید جعبه ی جادو

سِحر کمرهای چرخان و

سینه های برجسته را

کنار سماور و

استکان های کمرباریک بنشاند.

بجهنم که پنج کانال دیگر چه نشان می دهند!

آنجا آموزگاران

با چشمهای پف کرده تا سپیده دم

فیلم های ممنوعه می بینند

به جهنم که شاگردان اندام خود را نمی شناسند!

آنجا افیون

تنها تفریح خاموش مردمان است

و عمل ما دیگر آنقدر بالا است

که هیچ جایی برای مستی نمانده است

آقایان امنیت!

آسوده بخوابید

آنجا دیگر هیچ مستی

کافه ای را به هم نخواهد ریخت

نه!

دیگر برایماز بهار و نارنج و

کوچه های اقاقی نگو

دیگر از یاس سفید پشت پنجره

از چشمه های سردابِ کوهرنگ

نمی خواهم بشنوم.

نه از این جهان ساده سیاست تان

من برای هیچ چیز هیچ پاسخی نیافتم

تنها دریافتم

آنان که بر الاغ سیاست سوارند

دو دسته اند

خیل گم شدگانی

که خویشتن می فریبند و چه انبوه اند

و آنان که

مردم می فریبند و چه رند...

دخترانِ «های لایت» کُلک چال!

و عصرجمعه پارک جمشیدیه

پسران دماغ تراشیده و

ابرو کشیده ی توچال!

و چهره ی سُرخابی ی شیدا. بهاره...

از کجا فراری....

نمی دانم!

بچه های کوچه های گرم جوادیه!

پسران گمرک!

دختران راه آهن!

این جا روزگاری سرزمین من بوده است

و حالا هرچیزش را می شود

با مشتی اسکناس مچاله خرید...

اینجا سرزمین من بوده است

میان رنگ مو و جراحی پلاستیک

میان غبار. گرسنگی. تخدیر

میان عشق های ممنوعه

آن سوی فراموشی میان اشک

جایی دور

بر مدار سیاره ای ناشناس

سرزمین من پشت خواب ها شاید گم شده است....

من اما امشب

می دانم

می دانم

تمام خاطراتم را

به شیشهای شراب خواهم فروخت.