بی صدایی
به اهل قلم که سرب در گلو را تاب آوردند

بی صدا بیا و بنشین ،

که حباب این لحظه را تلنگری ویران می کند


من بی صدا به آواز نشسته ام ،

مبادا که حجم اینهمه صدا را

تاب نیاورد این حباب بلورین


بی صدا کلمه می شوم ، بی صدا ،

‌آنگونه که بی خود گاهی .

کلمه کلمه سرریز می کند سینه ام ،

گردبادی جمجمه ام را می درد ،

بی صدا اما ، بی صدا

که سکوت هم گاهی زیاد می آید برای گفتن این ناتمامی ...


من ناتمام می مانم هربار ،

در امتداد درد ، در کشاکش اندیشه

مگر می شود ندید،

درد را که همزاد زندگی ست؟

دردا که رسالتی ست حضور...


کلمه آنقدر عزیز است

که می ترسم از حجم درد بشکند

تاب نیاورد

جامه دری کند و بازار به هم بریزد

من بمانم و سینه ای تهی از مروارید


دانه دانه می نشانمشان از پی هم

تا سینه ریزی که روزی به گردن آویزم

تا درد را نیاز گفتنی نباشد

اما چه بیهوده ،

هی می نشانم و هی برهم می زنم

کلمه می پاشد از هم ،

می آشوبد و باز از نو می زاید


بی صدا ، بی صدا بیا و بنشین

کجاوه های رفته ها را بنگر

جاپای راهیان ِ نیامده باز

رویاپیشگان بلندنظر

آزادگان آزادی ندیده

ما وارثان قوم تشویشیم

قومی همه در کار تاب آوردن

جمعی به راه نان و نَفَس

تا این دو روزه نیز بگذرد به امن و ریا

جمعی به راه پرده دری با زبان سرخ

شاعرهاشان را صله اما

سوگند در گلو ، مرگ در غربت


من بر کجاوه نشستم با جامه ای سپید

بخت را صلا گفتم و به وصلت روزگار در آمدم

مهرم همه مروارید ، کلمه کلمه در انبان سینه ام

زندگی ، این سخت ِ‌خوب ِناگزیر ،

درد را حلقه بر انگشتی م کرد

که قلم در اغوشش بود

ناگزیر ماندم از حضور ،

شاعروار .


بی صدا ، بی صدا بیا ، اما

بی صدایی سرنوشت تو نیست ،

‌ناتمامی نیز .

که حباب ،

تا همیشه بی صدایی را تاب نمی آورد

به وقت ، فریادی باش ، سرریز کن

آن گردبادی باش که جمجمه ات را می درد

رسالتی باش که هستی ،

نه مگر که منجی تویی؟


ارکیده

ژوئن ۲۰۰۶
---------------------------


بابا




امشب دوباره یاد توام ،‌ بابا جان !

تنها نشسته ،

عکس تو ام پیش چشم و باز

می گویی ام که « غصه نخور دختر گلم !

دنیا از آن ِ توست »


بابای خوب من !

گاهی عجیب از همه دنیا فراری ام

از ظلم ، ‌از سیاهی ، ‌از جنگ ، ‌از دروغ

دور از پناه ِ قلب پر از اعتقاد تو ،

در غربتی که می شکند بغض خسته را

محتاج اعتقاد توام ، بابا جان !



گاهی برای خانه دلم تنگ می شود

پر می کشد خیال من تا آن حیاط سبز

تا باغچه

تاوقت خوب ِ آمدنت ،‌ عصرهای زود

با چشمهای بسته بو می کشم تو را

سرمست می شوم از عطر جامه ات

در اوج غصه ، شاد ِ تو ام بابا جان !



بابای خوب من !

گفتی قوی شدن هنر زندگانی است

گفتی که آدمی به شرافت شد آدمی

گفتی که مهر و راستی ، رمز رهایی اند

گفتی «امید ! دخترم ! امیدوار باش »

اما نگفتی ام ،

از ظلم ، از دروغ

بابا!

‌جهان ِ‌حرفهای تو امروز کیمیاست

این کارزار سیم و زر ، دنیای دیگری ست

دور است از تو و هدف زندگانی ات

وز آن نجابتی که تو ، مردانه زیستی


من رنگ زشت جهان را امروز دیده ام

آخر چگونه می شود هم بود ، هم ندید؟

آخر چگونه می شود از دردها نگفت؟

بابا ! نگو که دختر خوبی نبوده ام

دنیا هزار رنگ و من ، در حیرتی غریب

هان! گرچه خانه زاد تو ام ، بابا جان !



گاهی شبانه کودکی ام زنده می شود

آن دختری که پیش شما بود می شوم :

تا دورهای دور ،‌ رویا و آرزو

در گوش من صدای شما زنگ می زند :

«اول درخت شو ،‌ وانگه نشین به بار »‌

« دریا برای تشنگی ما آغازی ست »‌

یعنی به پیش دخترم ! ‌من با توام ! ‌نترس !

هرجا روی و هرچه کنی ،

دختر منی

یعنی که اعتماد من ، همواره با تو هست

یعنی دعای خیر مرا ، توش راه کن ...

گاهی که روزگار به من طعنه می زند

محتاج اعتماد توام ، بابا جان !






گاهی دلم هوای شما می کند که باز ،

باب نصیحتی ، گله نا گشوده ای

حتی اگر عتاب ،

حتی نگاه خشمگین

وقتی که نوجوانی ام پر بود از شعار

وقتی که راه و چاه ،

گاهی برای من ، هم شکل می شدند

در این دیار دور ،

وقتی برای کسی راه و چاه من ،

فرقی نمی کند ،



دلتنگ انتقاد توام ، بابا جان !



بابای خوب من !

همواره آدمی ، در کار ِ رفتن است

آنگونه پیشرو که در باور تو بود

اما هراس ، همسفر راه آدمی ست

دنیا به راه نان و ریا می رود هنوز

من در شبانه های دیاری غریبه ، گاه

گم می کنم تو را

بابا کجاست امنیتی که معنی آن ، بودن تو بود ؟


بابا عجیب حسرتی ام تا دوباره باز

یک شب پناه من شود دیوار شانه هات

در دستهای محکم تو غوطه ور شوم

از هیچ چیز نترسم ،

ایمن شوم ز هرچه هراس است و انتظار

من هرچقدر ناتوان ، هرچقدر «کم»

در چشم تو ،‌« زیاد» ِ‌ توام بابا جان !



بابای خوب من !

امشب دوباره باز از آن شبهایی ست

کز پشت در صدای تو می آید

با آن طنین خوب قدمهایت

حتی خیال ِ بودنت در این شب بلند

کلی غنیمت است

سر را تکان می دهی ،

یعنی که « راضی ام»‌

- دلگرم می شوم -

می گویی ام که « دخترم ،

من شک نمی کنم که تو ، دشوار ِ راه را

هموار می کنی

پرواز کن ! ‌نترس! »


رو می کنم به ماه ،‌از پشت پنجره

شاید که بر نگاه تو امشب نگه کند

در کوچه هور هور ِ نفسهای باد ِ مست

در من هجوم گردبادی از دلتنگی

« بابا ! دلم گرفته »

در روزگار غربت دیوانه وار من ،

تنها پناه ، گاه ،

مِهر ِ نگاه توست


امشب عجیب یاد توام ، بابا جان ...



ارکیده

هفتم جولای ۲۰۰۶

تیرماه ۱۳۸۵

بوستون