سوفي
« كازرون »

كودكي را ديدم
قاب مي فروخت



زني را ديدم

بارمي كشيد

مردي را ديدم

بنزنديده بود

نخلهائي را ديدم درميان كوير

طاووس بودند

ديوارهايي را ديدم

دركنارردپاي جاز

مذهب مي سرودند

جاده اي را ديدم چهاررنگ

پنهان در آن

گندم زاري بي رنگ

پيرمردي را ديدم

مي فروخت دعا

از براي دردهاي بي انتها

و من

درهجوم تفاوت

خيره به اين پراكندگي عظيم

درسرزميني كه مي گويند

هست سرزمين كوروش كبير

فراموش كردم غمهاي خودم را

زيرا كه ديدم

بي نهايت غمهاي بزرگتري را !
2006/06/24 00:24:50